به گزارش خبرنگار ایمنا، ایران درحالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «سرش را دوباره رو به آسمان گرفت تا شاید آخرین ردی که از موشک دیده میشود را ببیند.
در همین حال یکی از لیبیاییها در حالی که میدوید دستش را گفت و او را دنبال خودش کشاند. چند نفر دیگر از لیبیاییها هم دواندوان خودشان را به او رساندند.
سیدمهدی گیج شده بود. نمیدانست چه خبر شده و او را دارند کجا میکشانند. به سختی یک جمله عربی توی ذهنش جور کرد و با صدای بلندی که به گوششان برسد، پرسید: اصبرو اصبروا! ما یحدث؟
ما بین ۹ تا ۱۰ نفر که به سرعت در حال دویدن بودند، گیر کرده بود. چارهای جز دویدن با آن پای مصنوعیاش نداشت. دستش را گرفته بودند. طوری با جان و دل میدویدند که میترسید بیفتد و زیر دستو پایشان له شود! هنوز نمیدانست دارند کجا میروند. تا اینکه رسیدند به ماشین آهو. لحنشان بیشتر التماسی بود تا دستوری: حَرّک! حَرّک!
تازه فهمیده بود موضع از چه قرار است. آنها داشتند از احتمال بمباران موضع فرار میکردند. برای او که حتی از آتش موشک و احتمال انفجار آن نترسیده بود، فرار خندهداری بود. تا جایی که ماشین جا داشت روی هم سوار شدند.
حرک، حرک از زبانشان نمیافتاد. نواب آهو را روشن کرد و راه افتاد. چند تا از لیبیاییها که خودشان جداگانه سعی داشتند با دویدن از موضع دور شوند برای آهو دست تکان دادند. هنوز روی سقف جا بود.
نواب میخواست جلوی پایشان ترمز کند، ولی آنهایی که کنار دستش بودند، نگذاشتند. برایش عجیب بود که به دوستان خودشان هم رحم نمیکنند. احتمالاً نرسیده به جاده اصلی باید میایستاد تا ماشین خودشان بیاید.
حسنآقا و نیروهایش که در موضع مانده بودند، با آرامش مشغول جمع کردن وسایل شدند. طبق مسائل امنیتی که در سوریه یاد گرفته بودند، برگرداندن سکو در چند ساعت اولیه پس از پرتاب، به صلاح نبود. چراکه ممکن بود مردم اطراف به خاطر صدایی که شنیده بودند و نوری که در آسمان دیده بودند، کنجکاو باشند و به تحرکات و رفتوآمد اطرافشان بیشتر دقت کنند.
برای همین طبق هماهنگی قبلی سکو و وسایل را در محلی که لودرها پایین کوه آماده کرده بودند گذاشتند و استتارش کردند. سلگی دو طرف گوسفند قربانی شده را گرفت و در صندوق عقب یکی از ماشینها جا داد. توی آن هوا همان جا میتوانست آن را تا فردا صبح که قصاب تمیزش کند و تکه تکه ببرد، مثل یک یخچال بزرگ نگه دارد.
نگهبانها دوتا دوتا در حال برگشتن بودند. سیدمهدی برگشته بود کنار سکو و منور زده بود. البته هیبت و عظمت موشک طوری بود که دیگر به زدن منور و این چیزها نیاز نبود. خودشان میآمدند پایین. آنها هم مثل بچههایی که پایین بودند از خوشحالی سرما را فراموش کرده بودند.
نه از ضدانقلاب و کومله خبری شده بود و نه اثری از هواپیما و بمباران دیده میشد. کمکم همه چیز سر جای خودش رفت و به جز چند نفر از بچهها که برای محافظت از تجهیزات ماندند، همه سوار ماشینها شدند. حسنآقا آخر از همه سوار استیشن خاکی شد.
آن خوشحالی و شعف اولیه دوباره جای خودش را به دعا و انتظار و تعلیق داده بود. یعنی موشک کجا فرود میآید؟ نکند لیبیاییها توی محاسبات اشتباه کرده باشند و توی شهر بخورد؟
صدام رحم ندارد؛ دلش برای مردم خودش هم نمیسوزد. فقط در صورتی این موشکها میتوانند مؤثر باشند که خود صدام و وجهه عراق را هدف بگیرند.
خیلی وقت پیش باید کسی گوش این صدام را میگرفت؟ این پنجمین سالی است که مردم از داغ عزیزانشان عید ندارند. یعنی این موشک میتواند سرنوشت جنگ را عوض کند»
نظر شما