به گزارش خبرنگار ایمنا، ایران درحالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «بعد از شلیک احتمال درگیری با ضدانقلاب هست. از طرفی، با بلند شدن موشک ممکنه این محل لو بره و حمله هوایی روشن صورت بگیره. هر اتفاقی که افتاد شما تا چهلوپنج دقیقه بعد از شلیک از اینجا تکون نمیخورید. دعا برای موفقیت عملیات هم یادتون نره.
قبل از آمدن احمد، نگهبانهای تپه که از ظهر آنجا ایستاده بودند، از سرما پاهایشان را احساس نمیکردند، حرفهایشان با همدیگر تمام شده بود و زمان برایشان ایستاده بود؛ اما حالا با این حرفهایی که شنیدند، چشمهایشان برق افتاد. خون تازهای در رگهایشان جوشید و انگار گرمتر شدند. هرچند فکر نمیکردند که این همه خطرهای گوناگون و اتفاقهای عجیب ممکن است در انتظارشان باشد، اما فهمیدن همین نکته که برای کار مهمی ایستادهاند، همه چیز را قابل تحمل میکرد.
بعد از رفتن احمد، حسنآقا راه افتاد سمت گروهان نقشهبرداری. سلیمان بالای سرشان روی تخته سنگی نشسته بود و آنها هم مشغول محاسبات بودند. حسنآقا سلام کرد. سلیمان همان طور نشسته نگاهی به حسنآقا انداخت و با لحن سردی گفت: هنوز آماده نیستیم. حسنآقا دقیقاً میدانست که تیم محاسبات برای ادامه کار، منتظر اعلام اطلاعاتی از طرف گروهان هواسنجی هستند. مثل دمای هوا و میزان رطوبت و از همه مهمتر سرعت و جهت باد. اما خودش را به ندانستن زد و پرسید؟ چرا طول کشیده؟ مشکل کجاست؟
- فکر کردین به این آسونیهاست؟ انجام مراحل مختلف طول میکشه. آماده که شد خودم خبرتون میکنم.
چهرهاش نشان میداد که از بودن حسنآقا و ایستادنش در آنجا معذب است. حسنآقا انشاءاللهی گفت و از آنها دور شد. نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. دوازدهونیم بود. به نظرش گزارش هواسنجی تا حالا باید درآمده بود. گروهان هواسنجی زودتر از همه راه افتاده بود و دو سه ساعت پیش، خبر استقرارش در ماهیدشت را داده بود، ماهیدشت جایی در نزدیکی موضع بود که قبلاً برای این کار شناسایی شده بود. نگاه حسنآقا از روی صفحه ساعت به سمت آسمان چرخید.
برخلاف دیشب که ابرهای قرمز تمام آسمان را پوشانده بودند، آسمان صاف بود و همان ماه نصفه نیمه کم جانی که یک گوشه خودنمایی میکرد، نعمت بزرگی بود. نور موضع را چراغهای ماشینها و چراغ قوه بچهها تأمین میکردند، اما حتماً بچههایی که آن بالاها نگهبانی میدادند به جز نور ماه منبع روشنایی دیگری نداشتند. حسنآقا از فکر نگهبانها بیرون نمیآمد. با وجود اینکه آسمان صاف بود و برف نمیبارید، سوز بدی تو هوا بود که ایستادن را مشکل میکرد. برگشت سمت ماشینها. حاجیزاده از سرما توی استیشن خاکی نشسته بود و میلرزید. حسنآقا در ماشین را باز کرد: فکر کردم خوابیدی! تو که این قدر سرمایی نبودی؟! هوا به این خوبی!
همزمان با گفتن این جملهها بازدمش ابر سفیدی میشد و باد جابهجا میشد. حاجیزاده خندید: فکر کنم شما زیادی گرمایی هستی! از موشک چه خبر؟
بیسیم بزن به بهمن بگو همه منتظر نتیجه شمان. یه کم بجنبین.
بهمن را از زمان توپخانه و راهاندازی مرکز تحقیقات فنی توپخانه که از پروژههایش ساخت کاتیوشا و گلولههای توپ بود، میشناخت. آدم فنیای بود، برای همین او را به عنوان راننده و بیسیمچی گروهان هواسنجی فرستاده بود که هم دورادور مواظبشان باشد و هم اگر مشکل فنی پیدا کردند، کارشان را راه بیندازد. حسنآقا نشست توی ماشین و در را بست.
ماشین خاموش بود و دمای آن با بیرون فرق خاصی نداشت. تکیه داد به صندلی و چشمهایش را بست. حاجیزاده چند بار توی بیسیم بهمن را صدا زد تا بالاخره از او جوابی شنید: به گوشم!
- بهمنجان منتظر نتیجهایم.
- یه مشکلی هست، دارن درستش میکنن.
حسنآقا چشمهایش را باز کرد و بیسیم را از دست حاجیزاده گرفت.
- بهمنجان! خودت وارد شو، وقت نیست، مفهومه؟
- مفهومه
نظر شما