به گزارش خبرنگار ایمنا، ایران درحالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «بهار هرچند با تأخیر، اما به پادگان منتظری هم رسید. کمکم انبوه برفهای پشتهشده در گوشه و کنار پادگان آب شد و جایش همه جا علفهای سبز خودرو و گلهای ریز زرد و سفید درآمد.
هوای معتدل کرمانشاه و آواز پرندگان بهاری خستگی و خاطره آن زمستان سخت و پرحادثه را در ذهن بچههای موشکی تا حدی کمرنگ میکرد. جنگ شهرها آرام گرفته بود و از عملیاتهای مرزی هم خبری نبود. از دو روز پیش که ماه رمضان شروع شده بود، نیروهای گروه حدید روزهای جدیدی را تجربه میکردند.
برای اینکه بتوانند قصد اقامت کنند و روزه بگیرند باید این طرف و آن طرف رفتن را کنار میگذاشتند و به اصطلاح خودشان، پادگاننشین میشدند. حسنآقا و چند نفر از بچهها که تازه از کوه برگشته بودند، کنار دریاچه وسط پادگان ولو شده و پاهایشان را توی آب انداخته بودند. حسنآقا شلوار شش جیب سبز پوشیده و یک پیراهن اسپورت هم تنش بود. همگی چفیهها را از زیر کلاه آفتابگیر روی سر انداخته و بساط بگوبخندشان برقرار بود.
- راستی بچهها به این جزایر وسط دریاچه دقت کردین؟ با زیاد شدن آب دارن کوچیکتر میشن. نیگا کنین! دیروز نوک نیهای اون طرف بیرون از آب بود، اما امروز چیزی دیده نمیشه.
- همچین میگی جزایر که آدم فکر میکنه داری درباره جزایر مجنون حرف میزنی. همین چند وجب نیزار رو میگی؟
حسنآقا با خنده ادامه داد: خب اسم اینا هم جزایر لیلیه دیگه! هنوز خنده بچهها تمام نشده بود که سیوندیان و سید مهدی با موتور از راه رسیدند.
- یه ساعته داریم دنبال شما میگردیما! کجا غیبتون زده بود؟
حسنآقا مشتی آب برداشت و صورتش را شست.
- با اجازهتون رفته بودیم کوهنوردی
آخه با زبون روزه؟ فوتبال که نمیتونیم بازی کنیم. گفتیم اقلاً بریم کوه.
سیدمهدی خندید و وارد صحبت شد.
ولی حسنآقا من یادمه بچه که بودی با زبون روزه فوتبال هم بازی میکردی. هنوز اون قیافه برافروخته عرق ریزون و لبای خشک شدهات جلوی چشممه!
منم هنوز اوون تیپ سربازی و سر کچلتو یادم میاد! به نظرم اون موقعها خیلی از من بزرگتر بودی. یادته عصرا که از پادگان بر میگشتی من فوتبال رو قطع میکردم و برات احترام نظامی میکردم؟
نه دیگه اینو یادم نمیاد؛ ولی خوب یادمه که تو بهتر از همه بچههای محل ده شاهی میزدی! بچهها کنجکاو شدند. سیدمهدی خودش توضیح داد: بابای من یه تفنگ ساچمهای قدیمی داشت. گاهی که حوصلهاش میاومد، واسه اینکه ما رو سرگرم کنه اجازه میداد تمرین تیراندازی کنیم. ده شاهیها رو با نخ میبست به درخت. ما رو هم با یه فاصله که خودش حساب میکرد نگه میداشت.
به هر کدوم ده تا ساچمه میداد. هرکی می تونست از ده تا هدف هشت تا بزنه ده تا ساچمه دیگه جایزه میگرفت. کوچکترین نسیمی که نخها رو تکون میداد، زدن سکهها رو سخت میکرد. حسن خیلی زبل بود با اینکه از ما کوچیکتر بود اما خیلی وقتا می تونست ده تا ساچمه اضافه رو جایزه بگیره.
همه برگشتند و با تحسین حسنآقا را نگاه کردند. حسنآقا مشت دیگری آب برداشت و آن را به جای صورت خودش پاشید توی صورت آنهایی که نگاهش میکردند. چند لحظه زمان متوقف شد و بعد همگی علیه حسنآقا شروع به آبپاشی کردند. وقتی باقریان با شانههایی افتاده و دستهایی توی جیب به آنها رسید، همهشان خیس آب شده بودند.
- سلام
سلام باقریان مثل فرمان آتش بس عمل کرد. همگی سلام کردند. حسنآقا آستین پیراهنش را چلاند و پرسید: چه خبر امیر!
- گاومون زاییده حسنآقا!
گوش همه بچهها تیز شد و نزدیکتر آمدند. سیدمهدی پرسید: چی شده مگه؟»
نظر شما