به گزارش خبرنگار ایمنا، پس از عبور از کوچه پسکوچههای منطقهای کوچک به نام گورت که به فاصله کمی از باغ رضوان اصفهان واقع شده است، به منزل باصفایی میرسیم که در انتهای یک بنبست واقع شده است؛ حیاطی قدیمی که وسط آن یک حوض آبیرنگ قرار دارد و به سبک زمانهای گذشته از درختان میوه پر است. چهره پدر و مادر شهید امینالله بدیعی به قدری مهربان و برخورد آنها چنان صمیمی است که گویی سالها است آنها را میشناسیم. لابهلای گیاهان و گلهای زیبای اتاق، عکسی بزرگ از فرزند شهیدشان به چشم میخورد. پدر، مادر و خواهر شهید در گفتوگو با خبرنگار ایمنا به روایت زندگی ۱۸ ساله او پرداختند.
نذری که ادا شد
شهید امینالله بدیعی متولد پانزدهم مهرماه سال ۱۴۴۷ است. عزت بدیعی، مادر شهید که چهار دختر و سه پسر دارد، داستان به دنیا آمدن و نامگذاری او را اینگونه بیان میکند: «فرزند اول من دختر بود. امینالله را چند ماهه باردار بودم که به پابوس امام رضا (ع) رفتیم. در آنجا هنگام زیارت حال خوشی به من دست داد و به امام رضا (ع) گفتم: اگر فرزند من پسر بود نام پسر دردانهات را بر او میگذارم و او را محمدتقی صدا میزنم. هنگام بازگشت از مشهد نذر و دعایم را برای مادرشوهرم گفتم. او کمی ناراحت شد و گفت: اگر فرزندت پسر باشد چون نخستین نوه پسری ما است باید نام پدربزرگش یعنی امینالله را زنده کنی و این رسم است و نباید آن را تغییر بدهی. دلم لرزید و پیش خودم گفتم که من نباید به نذری که کردهام، پشت کنم و تا به دنیا آمدن او بابت این مسئله مردد و ناراحت بودم. موقع زایمان فرارسید، در عین تعجب بچههای من دوقلو و شکر خدا هر دو پسر سالم بودند. خیلی خوشحال بودم که هم میتوانستم نذرم را ادا کنم و هم اینکه دل اقوام شوهرم را بهدست آورم و نام پدرشوهرم را زنده کنم. محمدتقی و امینالله بسیار به هم شبیه بودند و هیچ تفاوتی در چهره آنها وجود نداشت. تا چندماه و حتی یکسال اول تمایز میان آنها تقریباً غیرممکن بود. بعد از آن دو شنل برای آنها سفارش دادم یکی به رنگ آبی و یکی صورتی کمرنگ و اسم هر کدام از آنها را روی کلاه شنل نوشتم. به این ترتیب دیگر اعضای خانه و فامیل قادر به شناسایی این دو میشدند. کمکم که بزرگتر شدند، رشد امینالله کمی بیشتر بود و بهتر غذا میخورد و به همین علت کمتر از محمدتقی مریض میشد و این باعث شد کمی با هم متفاوت بشوند. امینالله از لحاظ توانایی، سرو زبان و اجتماعی بودن از همان بچگی از محمدتقی پیشی گرفت. موقع درس و مدرسه هم در تمام سالهای تحصیل شاگرد ممتاز بود.
پیشتاز در راهپیماییها و تظاهرات پیش از انقلاب
امینالله در مدرسه به خاطر جسارت و شجاعتی که داشت، اغلب مبصر کلاس بود. همیشه همکلاسیها از دست او شاکی بودند که چرا همه را دعوا میکند، اما با برادرش محمدتقی مهربانتر است. محمدتقی خیلی مظلوم و ساکت بود و امینالله همیشه مواظب او بود. شغل پدرشان کشاورزی بود و او اغلب تمام وقت خود را پس از مدرسه، در مزرعه و در کمک به پدر سپری میکرد. صبحهای جمعه برای مراسم دعای ندبه که از خانه بیرون میرفت، بعد از اقامه نماز جمعه به خانه برمیگشت. گاهی به او میگفتم شما که اینقدر زود بیدار میشوید حداقل این سماور را برای ما روشن کنید. او در جواب میگفت: شما جان بخواهید، زنده بودن ما بچهها از زنده بودن شما است. خیلی به من و پدرش کمک میکرد. انگار از همان بچگی، یک سروکله از بقیه خواهر برادرهایش بالاتر بود. گورت منطقه کوچکی بود و چند خانواده طرفدار انقلاب بودند و بعضی دیگر طرفدار نظام شاهنشاهی، به تبع بچهها هم همینطور بودند. امینالله هم زمان انقلاب در راهپیماییها و تظاهرات همیشه پیشتاز بود. یک مرتبه بعضی از بچههای محل نقشه کشیده بودند تا او را اذیت کنند، جلویش را گرفته و دور او حلقه زده بودند که یا میگویی جاوید شاه یا اجازه نمیدهیم بروی و کتک میخوری! او پسر شجاعی بود، برای یک لحظه یک جای خالی برای خود باز کرده و با فریاد مرگ بر شاه از دستشان گریخته بود.
هیچ چیزی جلودارش برای حضور در جبهه نبود
انقلاب به پیروزی رسید، امینالله هم مدرک سیکل را گرفت و در همین ایام بود که جنگ تحمیلی شروع شد. دیگر علاقهای به ادامه تحصیل نداشت. میگفت دوست دارم به جبهه بروم و اگر فرصتی پیدا شد، در کنار آن درسم را هم بخوانم. هیچ چیزی جلودارش برای حضور در جبهه نبود. پدرش هم خیلی مذهبی و معتقد بود و برای همین با رفتن او مخالفتی نکرد. تقریباً ۱۵ ساله بود که از طرف بسیج برای سپری کردن دوران آموزشی به لشکر امام حسین (ع) رفت و تقریباً شش ماه در آنجا مشغول بود. بعد از آن راهی جبهه غرب کشور شد. از سال ۱۳۶۰ به مدت حدود سه سال در آنجا مشغول مبارزه و جهاد بود و البته هراز گاهی برای دیدن ما به مرخصی میآمد و گاهی از سختی مبارزات در آنجا سخن میگفت. بعد از آن برای ادامه شرکت در جهاد عازم جبهه جنوب شد.
۱۷ سال و ششماه بزرگتر از سرباز کوچک امام حسین (ع)
سال ۱۳۶۵ و قبل از عملیات کربلای پنج و برای شرکت در این عملیات به مدت سه ماه در منطقه جنگی به سر میبرد. در یکی از آموزشها و هنگام پرش از یک دیوار چهار متری مچ پایش دررفته بود و همین موضوع باعث شده بود تا به مرخصی اجباری بیاید. آن زمان تقریباً ۱۸ ساله شده بود. پایش به شدت درد میکرد و ما برای مداوا او را به مطب دکتر بردیم. او به دکتر گفت که پایش را مداوا کند چون فردا عازم جبهه است. دکتر پس از معاینه پایش به او گفت که پایت در رفته و اگر با این وضع بروی حتماً کشته میشوی، شما هنوز بچهای و جای تو در جبهه نیست. امینالله جواب داد، من هماکنون ۱۷ سال و شش ماه از سرباز و جگرگوشه امام حسین (ع) یعنی علیاصغر بزرگتر هستم، چگونه میگویی جای من در جبهه نیست! حرف دکتر به قدری او را ناراحت کرده بود که بعد از بیرون آمدن از مطب، داروهایی را که دکتر تجویز کرده بود به سمتی پرتاب کرد و رفت. خیلی معذب بود و دلهره داشت. دائم میگفت: من در سه ماه آموزش از بیتالمال مردم استفاده کردهام و حالا که موقع عملیات شده، نمیتوانم شانه خالی کنم و هر جور شده فردا باید بروم.
فردا صبح، لباسش را پوشید و آماده رفتن شد. از اوضاع پایش پرسیدم. گفت: مادر دیشب در خواب دیدم یک سید بزرگوار به دیدن من آمده است و به من میگوید بلند شو، گفتم: پایم درد میکند، نمیتوانم بلند شوم، دستی از سر تا به پایم کشید و گفت: حالا بلند شو. مادر بلند شدم و دیگر دردی در پایم احساس نکردم. انگار معجزه شده مادر! حالا هم حالم خوب است و دارم میروم. به او گفتم انشاءالله میروی و برمیگردی و قسمتت زیارت میشود. خندید و گفت: مادرجان ما میرویم و راه کربلا را باز میکنیم و شما و پدر به زیارت امام حسین (ع) میروید.
اتوبوس منتظر بود ما نیز به طور دستهجمعی به بدرقه او و دیگر رفقایش رفتیم و با او خداحافظی کردیم. موقع برگشت یکی از فامیل محمدتقی را صدا زد و گفت امینالله چرا جا ماندی؟ اتوبوس رفت. محمدتقی جواب داد کسی که باید میرفت، رفت. دلواپس نباش!
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
یکی دو هفته بعد نامهای از او به دستمان رسید، یک شعر تقدیم به من نوشته بود با این مضمون: مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک / چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
یک خاطره هم برایمان نوشته بود که گویا یکی از فرماندهان که روحانی هم بوده است، شب دلدرد عجیبی میگیرد و به امینالله میگوید کمی روی پشت من راه برو ببینم دردم آرام میگیرد. امینالله اطاعت کرده بود و در همین لحظه آن روحانی به او میگوید: شما جوان هستی لطفاً دعا کن من به آرزویم که شهادت است برسم. امینالله میگوید دعا میکنم، اما به شرطی که اگر رفتی من را رها نکنی و قول بدهی اگر شهید شدی، برای من دعا کنی تا شهید بشوم و آنجا دست در دست هم باز هم با هم رفیق باشیم.
من چند روز بعد از رفتنش و درست شبی که به شهادت رسید، خواب دیدم که دو تا سرباز جنازه پر از خون او را آوردند و در اتاق گذاشتند، به آنها گفتم: من پسرم با پای خودش به جبهه رفت، چرا شما او را آوردهاید؟ گفتند: پسرت شهید شده است و ما مأمور هستیم که او را به شما برسانیم.
بیدار که شدم با گریه به پدرش گفتم امینالله قطع به یقین شهید شده است. او خواب مرا باور نکرد، اما چند روز بعد که برادرشوهرم سراسیمه به خانه ما آمد و گفت: پسرت مجروح شده و باید به دیدن او بروی، گفتم به من دروغ نگویید من میدانم که او شهید شده است و با صبوری که خدا به من داده بود برای دیدن جنازه پسر ۱۸ ساله شهیدم رهسپار شدم.
به راستی که دعای آنها مستجاب شده بود. آن روحانی فردای آن روز به شهادت رسید و چند روز بعد، یعنی ۲۰ روز پس از عزیمت در پنجم اسفندماه سال ۱۳۶۵ و در عملیات کربلای ۵ و منطقه شلمچه، امینالله بدیعی نیز با اصابت گلوله آسمانی شد.»
از جمله وسایلی که از این شهید بزرگوار به یادگار مانده است، یک زیارتنامه عاشورای کاغذی است که موقع شهادت در جیب لباسش بوده است و پر از خون پاک این شهید است. کاغذ پر از خون را از مادرش میگیرم و زیارتنامه عاشورا را از روی آن قرائت میکنم. اشک امانم نمیدهد، چقدر این زیارت بوی عطر شهادت میدهد.
نظر شما