راه عمواکبر را رفت؛ شلمچه و شهادت

«روزی که چند نفر با قاب عکس حسن به منزل ما آمدند، فکر کردیم زخمی شده و کم‌کم متوجه شدیم که شهید شده و او را به سردخانه خیابان کهندژ آورده‌اند. واقعاً باورش سخت بود. از زمانی که رفت تا زمانی که پیکرش را آوردند هیچ تماسی با ما نگرفت.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، از بین شماره‌هایی که قرار بود برای گفت‌وگو هماهنگ شوم، تنها شماره‌ای که کمی بیشتر از بقیه توجهم را جلب کرد شماره‌ای بود که جلوی قسمت نسبت با شهید نوشته بود: خواهر شهید.

بدون تأمل شماره را گرفتم. صدای بوق اول، دوم، سوم و در نهایت بوق چهارم تمام نشده بود که ارتباط برقرار شد. مانند همیشه معرفی و خوش‌وبش اولیه انجام شد. وقتی قرار شد زمان مصاحبه را هماهنگ کنیم، گفت مشهد هستم و بماند برای بعد از بازگشت.

دلم تا مشهد رفت و به قد یک التماس دعا گفتن دلم را به صحن انقلاب امام رضا (ع) فرستادم و کمی لابه‌لای صدایش در صحن قدم زدم. حالا بیشتر دلم به انجام این گفت‌وگو بود، پیشنهادم برای مصاحبه تلفنی را کمی سخت، اما پذیرفت. قرار ما شد ساعت هفت‌ونیم عصر همان روز...

رأس ساعت تماس گرفتم. خیلی زود وارد گفت‌وگو شدیم. خودش را اشرف صابری‌پور معرفی کرد، خواهر دوم شهید حسن صابری‌پور و فرزند سوم خانواده.

می‌گفت حسن متولد مرداد ماه سال ۱۳۴۲ بود و فرزند دوم و خواهر بزرگ‌ترشان فرزند اول بوده است. گفت، دو برادر داشتم که حسن شهید شد. به اینجا که رسید، رنگ از روی صدایش پرید و خواهرانه‌هایش گل کرد.

عمو اکبر که رفت، حسن هوایی شد

خاطراتش را در پس ذهنش صفحه می‌زند، این را می‌شود از مکثی که بین صحبت‌هایش پیش می‌آید، فهمید، حسن که شهید شد من ۱۲، ۱۳ سال بیشتر نداشتم. اما خوب در خاطرم هست که زمان انقلاب در تظاهرات شرکت می‌کرد و حسابی هم در فعالیت‌های انقلابی مشارکت داشت.

عمویی به نام عمواکبر داشتیم که با حسن تقریباً هم‌سن‌وسال بود و همیشه هم با هم بودند تا اینکه جنگ شروع شد. عمو اکبر آن موقع سرباز بود و حین سربازی داوطلب شد و رفت جبهه و در همان اعزام اول، در عملیات فتح‌المبین، شهادت نصیب عمو شد.

عمو و حسن حسابی به هم وابسته بودند و مثل دو برادر همه کارهایشان با هم بود. شدت این وابستگی به قدری بود که بعد از شهادت عمو، حسن طاقت نیاورد و گفت: قصد رفتن به جبهه را دارد.

داغ عمو آن‌قدر تازه بود که بابا، با رفتن حسن مخالفت کند، اما اصرارهای حسن هم آن‌قدر زیاد بود که برای پدر چاره‌ای نماند. چند ماه بعد از شهادت عمو از طرف بسیج داوطلب شد و بعد از اینکه دوره آمادگی را گذراند از پادگان غدیر راهی جبهه شد.

شهادت، روزی حسن شد

سخت است خواهر باشی و در دنیای خواهرانه‌ات و در روزهای سخت غم از دست دادن برادر، قدم بزنی و این چنین بگویی؛ همه‌اش ۲۰ روز از اعزامش می‌گذشت که شهید شد. تیرماه سال ۱۳۶۱ بود و عملیات رمضان در منطقه شلمچه. تیر به پهلوی حسن اصابت کرد و سبب شهادتش شد.

عید فطر همان سال بود که خبر شهادت حسن را به ما دادند. هنوز ۲۰ سالش تمام نشده بود. ما فکرش را هم نمی‌کردیم که به این زودی خبر شهادتش را بیاورند. تحمل دو داغ در مدت زمان سه، چهار ماه برای پدرم خیلی سخت بود و زود هم به رحمت خدا رفت.

دوست داشت به دانشگاه برود

دلتنگی می‌دود بین صدایش و کمی هم بغض چاشنی‌اش می‌شود و می‌گوید، حدود یک سالی می‌شود که مادرم فوت شده است و باز از حسن می‌گوید؛ اخلاقش خوب بود و حسابی مهربان و مؤمن بود.

این برادرم اصلاً خیلی خاص و متفاوت بود، نه تنها برای من بلکه برای بقیه خواهرها و برادرها و حتی اقوام و آشنایان هم همین‌طور بود. اهل ورزش بود حتی برنامه ورزشش هم با عمو انجام می‌شد. هر دو کاراته‌کار بودند، کارشان هم با هم یکی بود.

تعمیرات ماشین انجام می‌دادند؛ نه اینکه مغازه داشته باشند، نه؛ هردو شاگرد بودند. زمان تحصیل هم کار می‌کردند. دیپلمش را که گرفت، دوست داشت که تحصیلات را در دانشگاه ادامه بدهد، اما می‌گفت از جبهه که برگشتم به دانشگاه می‌روم.

گفته بود اگر شهید شدم، برای من گریه نکنید...

آخرهای صحبتش بود. از روزی که فهمیدند حسن دیگر برنمی‌گردد، گفت: بعد از شهادتش کیف، قرآن و پلاک پر از خونش را برای ما آوردند. دفترچه یادداشتی هم داشت که خاطراتش را داخل آن نوشته بود.

روزی که چند نفر با قاب عکس حسن منزل ما آمدند، فکر کردیم زخمی شده و کم‌کم متوجه شدیم که شهید شده و او را به سردخانه خیابان کهندژ آورده‌اند.

واقعاً باورش سخت بود. از زمانی که رفت تا زمانی که پیکرش را آوردند هیچ تماسی با ما نگرفت. روزی که پیکرش را آوردند، فقط اجازه دادند اقوام درجه یک او را ببینند و ما به دیدار حسن رفتیم، دیدار آخر...

حسن در وصیت‌نامه‌اش سفارش کرده بود رهبر را تنها نگذاریم و درمورد حجاب هم خیلی توصیه کرده بود. خوب در خاطرم هست، می‌گفت اگر شهید شدم برای من گریه نکنید من به آرزوی خودم رسیده‌ام.

خواهر که باشی، دلتنگی‌هایت برای برادر تمام‌نشدنی است و گذر زمان دلتنگی را کم‌رنگ نخواهد کرد، چیزی شبیه خواهرانه‌های شهید حسن صابری‌پور…

کد خبر 632168

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.