به گزارش خبرنگار ایمنا، زانوانش دیگر رمقی ندارد. با عصا راه میرود، اما صورت مهربانش نشان از دل بزرگش دارد. داغ شهادت دو جوان رعنا به فاصله کمتر از شش ماه، بر دلش نشسته است. دو پلاک کنار هم، دو عکس در یک قاب، دو قرآن که یکی با اینکه از آب بیرونآمده، کاملاً سالم است و یک دستمال خونی که روی گردن پسرش بوده و به قول خودش هنوز هم بوی عطر میدهد، به همراه تعدادی نامه و آلبوم عکس، گرانبهاترین چیزهایی است که از دوران زندگی خود دارد و از من میخواهد تا از همه آنها عکس بگیرم. دلگیر است که با اوضاعی که دارد زیاد نمیتواند به دیدار پسران شهیدش در گلستان شهدای اصفهان برود.
محبوبه یزدخواستی مادر شهیدان، مجید و سعید نصرکارلادانی در گفتوگو با خبرنگار ایمنا، با بغضی که هنوز پس از ۴۰ سال در گلویش مانده و صبوری بیمانندش به روایت خاطرات سال ۶۱ که برایش یادآور روزهایی پر از التهاب و کشمکش است، همچنین زندگی پسران شهیدش میپردازد.
در سال ۱۳۴۲ ازدواج کردم و درست یکسال پس از آن، مجید به عنوان نخستین فرزند خانواده در روز دهم بهمنماه متولد شد. پس از او حمید، سعید و امیر به دنیا آمدند و در آخر خدا دو دختر نیز به ما عطا کرد.
شوهرم کشاورز بود و زمین زراعتی بزرگی در یکی از شهرستانهای استان اصفهان داشت و در کنار کار باغداری، دامداری هم میکرد و خرج معاش و خانواده از این طریق تأمین میشد. نان حلالی که او به سفره میآورد در کنار تربیت دینی و در سایه اعتقادات خاص مذهبی که در خانه ما جریان داشت، بچهها را به سمت و سوی دین و مذهب و اسلام سوق میداد.
در بحبوحه روزهای انقلاب، مجید را کمتر در خانه میدیدیم. با بچههای محل و دیگر آشنایان که سبک و سیاق او را میپسندیدند، در راهپیماییهای انقلاب شرکت میکرد و گاهی هم در مسجد محل گرد هم برای پیروزی انقلاب تلاش میکردند. مجید از دوران بچگی غیرت بیحد و اندازهای داشت. گاهی برای خرید نان میرفت و خیلی دیر برمیگشت؛ خودش که دلیل آن را نمیگفت، اما بعد از شهادتش اهالی محل میگفتند اگر در صف نان بود و یک خانم بعد از او میآمد، میایستاد تا اول او نان بگیرد بعد خودش. به همه اهالی تا حد توان خودش کمک میکرد. تمام مدت تابستان در باغ به پدرش کمک میکرد تا دستتنها نباشد.
تمام دوست و آشنا بر این باور بودند که پسران من بهخصوص مجید، یک سر و گردن از لحاظ معرفت و حیا نسبت به همسالان خودشان بالاتر هستند. مجید در رشته علوم انسانی تا سوم دبیرستان درس خواند، اما بعد از پیروزی انقلاب و تأسیس سپاه، به سپاه زرینشهر پیوست. او سه ماه در مناطق عملیاتی کردستان حضور داشت و بعد از شروع جنگ رهسپار شهرهای جنوبی شد. اشغال خاک ایران توسط دشمن بعثی خواب و خوراک را از وی ربوده بود. دیگر شوقی برای درسخواندن یا کار نداشت.
پس از گذراندن دوره فشرده ۴۵ روزه در پادگان الغدیر در همان عملیات آغازین جنگ به عنوان تک تیرانداز حضور یافت. نامههایی که برایمان میفرستاد از شهرهایی چون سوسنگرد، اهواز، دزفول و البته شهرک دارخویین بود.
دیر به دیر به مرخصی میآمد. گاهی وقتی به اصفهان میرسید، نصف شب بود. او اینقدر مواظب حال من و پدرش بود که برای اینکه مبادا ما با آمدن او به خانه در این ساعت از شب، آزرده شویم، شب را تا صبح در مسجد محله میماند و آفتاب که طلوع میکرد به خانه میآمد. دو روز میماند و باز عازم میشد. به امام رضا (ع) علاقه بی منتهایی داشت و این علاقه هرازگاهی او را برای زیارت و پابوس به مشهد میکشاند.
در عملیات بیتالمقدس و چند روز قبل از شهادت، تیری به گردن او اصابت میکند و زخمی میشود، با یک دستمال جای زخم را میبندد و هرچه برادران رزمنده اصرار میکنند که برای مداوا و مرخصی به عقب برود، قبول نمیکند و به آنها میگوید تا خرمشهر آزاد نشود من به مرخصی نمیروم. آرزوی او محقق میشود و درست دو روز بعد از زخمیشدن در دوم خردادماه سال ۱۳۶۱ در شهر خرمشهر به شهادت میرسد.
باید به آب سرد عادت کنم
موقع شهادت مجید، سعید تازه ۱۴ ساله شده بود و این اتفاق عزم او را برای ملحق شدن به رزمندگان بیشتر کرد. با اینکه میدانستم راهی که بچههایم میروند، راه حق و صراط مستقیم است، با رفتن سعید به جبهه مخالف بودم. آخر او خیلی ریزجثه و از لحاظ سنی هم کوچک بود. آن زمان مدرسهها اکثراً دو شیفت صبح و بعد از ظهر داشتند. هر موقع فرصت پیدا میکرد به بسیج محله میرفت تا راهی برای رفتن بیابد.
شناسنامهاش را یکسال بزرگتر کرد، اما رفتن او منوط به امضای پدرش بود. من تازه داغ جوان دیده بودم و دلم میخواست او هم مثل برادرش، درسش را تمام کند و بعد برود جبهه، اما او حرف مرا نمیفهمید. یک روز ظهر که از مدرسه آمده بود و پدرش هم از باغ برای خوردن ناهار به منزل برگشته بود، برگهای از لای کتابش در آورد و به سراغ بابا رفت و به او گفت: بابا رضایت بدهید من بروم، دلم اینجا نیست. پدرش هم برگه را امضا کرد و گفت: نمیتوانم شما را از رفتن در راه خیر باز دارم. به قدری خوشحال شد که اندازه نداشت. دستهایش را بالا برد و گفت: خدایا شکر که چنین پدر و مادری به من عطا کردهای. روزها برای آموزش میرفت. یک روز که انگار راهپیمایی داشتند خیس عرق به خانه برگشت. هوا کمیسرد بود و کپسول گاز ما تمام شده بود. گفت میخواهم به حمام بروم. مانعش شدم و گفتم: سرما میخوری.
بعداز ظهر بود. کمی خوابیدم و وقتی بیدار شدم دیدم سعید، خیس است. پرسیدم بالاخره کار خودت را کردی؟ گفت مادر من باید به آب سرد عادت بکنم! منظورش را نفهمیدم. چند ماه بعد او به جبهه رفت و زود به زود برایمان نامه میداد. داماد خواهرم برای اینکه حال و هوایمان عوض شود، ما را به مشهد برد. با اینکه به زیارت رفته بودم، اما حال خوشی نداشتم و دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود. هر گاه به پابوس میرفتم به امام رضا (ع) میگفتم آقاجان خیلی دوستتان دارم، اما چرا دلم آرام نمیگیرد. یکی از همان شبها در خواب دیدم که مجید به دیدن من آمد، اما بر خلاف همیشه که من او را بغل میکردم، این دفعه او مرا به آغوش کشید، خندید و غرق بوسه کرد و رفت.
بیدار شدم در حالی که حال خودم را نمیفهمیدم، به اصفهان برگشتیم. صبح یکی دو روز بعد از آمدنمان، نامهای از مجید دریافت کردیم. دلم قرص شد از اینکه پسرم سالم است. ظهر که شد مشغول مهیا کردن بساط ناهار بودم که دیدم چند نفر از خانمهای محل به حیاط آمدند و پشتسر آنها هم چند تا از آشنایان. یکی از آنها به شوهرم گفت ۳۷۰ شهید آوردهاند، برای شناسایی مجید باید به سردخانه بروید. خشکم زد و کنار ایوان نشستم. نامه سعید را صبح خوانده بودم، اما انگار آن را بعد از شهادتش، دریافت کرده بودم. سعید در منطقه چمهندی در روز یازدهم آبانماه سال ۶۱، تنها به فاصله چند ماه از شهادت برادرش، در عملیات محرم، همراه بسیاری از جوانان اصفهانی شهید شده بود و پیکرش بعد از مدت ۲۰ روز ماندن در آب، تفحص و به اصفهان بازگشته بود. حالا دیگر دلیل این حرفش را که گفت باید به آب سرد عادت کنم، خوب میفهمم.
نظر شما