به گزارش خبرنگار ایمنا، هرگاه خبر تازهای از تفحص شهدا به گوش میرسد، دلهای نگران مادرانی که گذشت چندین دهه از روزهای پر التهاب جنگ هم نتوانسته از شوق دیدار آنها با فرزندان دلبندشان بکاهد، به امید اینکه شاید یکی از این لالههای پرپر، یادگاری از عزیز او باشند غرق نور و امید میشود. بیشک یکی از قابهای ماندگار و بیبدیل روزهای حماسه و جنگ، تصویر پرمهر و صبور این مادران و پدران ممتاز است که البته کم هم نیستند.
پدر و مادر شهید جاویدالاثر «مجید زمانیان» از دسته همین پدران و مادران چشمانتظارند که هنوز در پی شنیدن خبری از پسرشان هستند، پسری که افتخار وطن شد. برای آشنایی با زندگی این شهید به سراغ خانواده او رفتیم که ماحصل گفتوگوی آنان با خبرنگار ایمنا به شرح زیر است:
طیبه کاظمی، مادر شهید مجید (عبدالمحمود) زمانیان در سال ۱۳۴۷ با حسنعلی زمانیان ازدواج و در یکی از اتاقهای منزل پدر شوهر زندگی مشترک خود را آغاز کرد. چند ماهی پس از ازدواج باردار شد و فرزندش روز نیمه شعبان همان سال، در حالی که فقط هفت ماه از بارداری خود را پشت سر گذاشته بود، در چهاردهمین روز از شهریور سال ۱۳۴۸ به دنیا آمد.
پدر و مادر، از این تولد زودهنگام غافلگیر شده بودند و یکی از عموهای او که اتفاقاً فرزندی هم نداشت، پیشنهاد کرد که نام او را عبدالمحمود بگذارند. پدر مجید برای اینکه دل او را نشکند این نام را انتخاب کرد، اما موقع گرفتن شناسنامه برای بهدست آوردن دل پدربزرگ نام او را مجید گذاشت.
مجید به دلیل اینکه زودتر از موعد مقرر به دنیا آمده بود، خیلی ریزجثه و لاغراندام بود و از تمام همسنوسالان خود ریزتر به نظر میرسید، شغل خانوادگی و اجدادی مجید پیشه عصاری بود. عصارخانه مکان وسیعی بود که در آنجا با سنگهای بزرگ و زنجیرهایی که روی هم سوار شده بودند، دانههای روغنی را خرد و از روغن آن برای روشن کردن لامپها و وسایل گرمایشی و طبخ غذا استفاده میکردند و تفالههای آن برای مصارف کشاورزی و به عنوان نوعی کود به منظور قوت بخشیدن به درختان بهکار گرفته میشد.
او که پسر باهوش و زبر و زرنگی بود، روزها به همراه پدر و پدربزرگش در حالی که بیشتر از چهار سال سن نداشت به عصارخانه میرفت. آن زمان حملونقل با مینیبوس صورت میگرفت. در یکی از این ترددها زمانی که از مینیبوس پیاده شدند، مجید دست پدربزرگش را رها و به سمت خیابان دوید و در همین هنگام یک کامیون بزرگ مجید را زیر میگیرد، اما برای او شهادت مقدر شده بود و پسر دردانه خانواده زمانیان زنده ماند. تریلی درست از روی او رد شده بود و او با جثه ریزی که داشت بین لاستیکهای ماشین قرار گرفته بود. پدر سراسیمه او را پیش پزشک برد، اما به او گفته شد که مشکلی نیست و فقط از ترس زبانش بند آمده و هیچ اتفاق بدی برای سلامتی او رخ ندادهاست.
دوران کودکی و روزهای نخستین حضور او در دبستان، مصادف با اواخر حکومت شاهنشاهی بود و با اینکه سن کمی داشت همیشه عکسی از امام خمینی (ره) داخل جیب خود میگذاشت و موقعی که برای تظاهرات، همراه اطرافیان میرفت، آن عکس را در دست میگرفت و به همه نشان میداد. کلاس اول بود که انقلاب پیروز شد. او در هفت سالگی و با پدر و برادر کوچک خود برای ادای نماز جمعه به محلی که اکنون شهر یزدانشهر است، میرفتند. یکبار موقع برگشت، روبهروی کارخانه ریسندگی و بافندگی نجفآباد درگیری و تیراندازی بین انقلابیون و نیروهای رژیم پهلوی رخ داد و پدر برای محافظت از بچهها آنها را از راهی دیگر با زحمت بسیار به خانه برگرداند.
مجید بسیار خجالتی و کمرو بود و به همین علت زیاد در محافل مختلف شرکت نمیکرد، اما گاهی که پدر به کار لولهکشی مشغول بود، برای کمک، همراه او میشد. او در همان سالهای نوجوانی طعم شیرین عبادت در محضر خدا را میچشید و به همین علت نمازهایی که میخواند، در کل فامیل متفاوت و زبانزد بود. روزهای دوشنبه و پنجشنبه را اغلب بدون سحری روزه میگرفت تا مادرش متوجه نشود و تا نمازش را نمیخواند، افطار نمیکرد.
پس از پیروزی انقلاب طولی نکشید که جنگ تحمیلی آغاز شد. پدرش مثل خیلی از مردان باغیرت این سرزمین به جبهه رفت و حدود شش ماه به عنوان راننده مشغول خدمت شد. در سال ۶۱، یکی از داییهای مجید، به نام محسن کاظمی که از آغازین روزهای جنگ، به مناطق عملیاتی رفته بود، در عملیات رمضان به درجه رفیع شهادت نائل آمد و شهادت او آتش رفتن را دلش شعلهور ساخت.
با وجود سن کم، هوای اعزام به جبهه به سرش زده بود، اما دل سن کمتر از ۱۵ سال، او را از رفتن باز داشته بود، مدتی گذشت و دایی دیگر او عبدالحسین کاظمی هم راهی جبهه شد. شوق حضور در خط مقدم او را از بند تعلقات دنیا رهانیده بود، یک روز عزمش را جزم کرد و به سراغ مادر که پشت دار قالی نشسته بود، رفت و گفت: مادر من میخواهم به جبهه بروم، به بابا بگو به بسیج بیاید و رضایتنامه مرا امضا کند. مادر عصبانی شد و گفت: مجید تو هنوز بچهای! بگذار درست تمام شود بعد. مجید از شدت غصه فریاد زد، مادر من ضدانقلاب را دوست ندارم، نکند شما هم ضدانقلاب شدهای که نمیگذاری به جبهه بروم! مادر از حرف بچهگانه او به خنده افتاده بود.
شناسنامه مجید یک سال بزرگتر شد، البته نه با گذشت زمان بلکه با یک خودکار. او بالاخره کار خودش را کرد و پس از سپری کردن یک ماه دوره آموزشی فشرده راهی جبهه شد، روز رفتن برای خداحافظی، با دوچرخهای که ساک رفتنش را به زور داخل خورجین آنجا داده بود، به درب خانه مادربزرگ رفت، اتفاقاً مادر هم آنجا بود. زنگ را که زد، از دور عمهاش را دید که به سمت خانه میآید. فوری پشت چنارهای کوچه پنهان شد تا مبادا رفتنش آمیخته به ریا بشود و فامیل و آشنا از رفتن او مطلع شوند، اما دوچرخه و ساک داخل آن، او را لو داده بود، به ناچار با همه خانواده وداع و به همراه دایی و سایر رزمندگان به سوی جبهه حرکت کرد.
یکی از آشنایان او که به عنوان راننده در محل عملیات حضور داشت، از روزهای سختی که بر آنها گذشته بود، گفته بود، از روزهایی که در کوههای صعبالعبور مجبور بودهاند از برفهای آب شده به جای آب و از برگ درختان به عنوان غذا استفاده کنند. پس از سپری کردن این روزهای سخت پس از سه ماه حضور در جبهه سرانجام در روز بیستم شهریور سال ۱۳۶۴ در ۱۶ سالگی و در عملیات قادر و در منطقه اشنویه به علت اصابت گلوله به اتفاق همرزم و همسفر و دایی خود، عبدالحسین کاظمی به شهادت رسید، پیکر دایی بعد از ۱۴ سال تفحص و به آغوش خانواده بازگشت، اما با وجود گذشت ۳۷ سال از شهادت، هنوز خبری از پیکر پاک او نیست.
مادر هنوز هم با صدای زنگ خانه از جا میپرد و منتظر خبری از فرزندش سراسیمه در را میگشاید. هر بار که شهدای تازه تفحص شده به آغوش وطن میآیند و او برای شناسایی و آزمایش دی ان ای میرود انگار داغ نو جوانش تازه میشود. انگار امید دیدار و وصال در دل او جوانه میزند. او روزها را سپری میکند به شوق روزی که پسرش از سفری دور و دراز برگردد. او هنوز هم منتظر عبدالمحمود است...
نظر شما