به گزارش خبرنگار ایمنا، در سومین روز از اردیبهشتماه سال ۱۳۴۳ در خانواده سیدفتاح موسوی که از روحانیان بنام و سرشناس و وارسته شهر تبریز و مسجد تپقلی تبریز بود، فرزندی به دنیا آمد که نام او را سیدرضا نهادند. خانواده سیدفتاح خانواده شلوغی بود و بهواسطه داشتن شش پسر و سه دختر حال و هوای خاصی داشت. مادر خانواده نیز زنی وارسته و در خصوصیات اخلاقی در محل بینظیر بود. رشد یافتن در چنین خانوادهای از سیدرضا پسری متفاوت ساخته بود که طبع و سرشتش به تمامی خلقیات معنوی آراسته بود؛ پسری که بعدها و به هنگام حمله دشمن، پای در جبهه حق علیه باطل گذاشت و پس از رشادتهای فراوان، میهمان ملکوتیان شد.
سیدباقر موسوی با لهجه شیرین آذری از برادر شهیدش، سیدرضا موسوی و خلقیات متفاوت او میگوید؛ از میزان خلوص و عرفان رزمنده جانبرکفی که به حق یکی از برگزیدهترین مردان روزگار خود بود. موسوی که متولد ۱۳۵۰ تبریز و خود نیز از رزمندگان جنگ هشتساله ایران و عراق است، در وصف برادر شهیدش چنین میگوید:
سیدرضا پس از گذارندن دوران دبستان و راهنمایی، به روزهای سخت انقلاب رسید. خانواده سیدرضا و مخصوصا پدرش در فعالیت های مردمی علیه رژیم شاه حضوری پررنگ داشتند و در این میان سیدرضا با سن کمی که داشت، جسورانه و با شجاعت تمام در اطلاعرسانی و هماهنگی پدر با سایر آشنایان و اهالی محل نقش پررنگی داشت.
در تذهیب نفس، ید طولایی داشت
انقلاب که پیروز شد، سیدرضا درسش را تا سوم دبیرستان ادامه داد. ایمان و اعتقادات محکمی که او در سایه تعالیم پدر و در دامان مهر مادری کسب کرده بود، آرام و قرار را از وی ربوده و در حالیکه هنوز به سن جوانی نرسیده بود و تنها ۱۷ سال داشت، به دلیل عشقی که به تعلیم و تربیت و اسلام و مذهب داشت، در سپاه تبریز ثبتنام کرد و به عنوان نیروی ذخیره پذیرفته شد. او در کسوت نیروی عقیدتی_سیاسی سپاه تبریز پس از گذراندن دوران آموزشی مشغول فعالیت شد و به این منظور، برای انجام وظیفه به شهرستانهای مختلف اعزام میشد.
او شبهایی را که در مأموریت به سر نمیبرد، در مسجد غریبلر به نگهبانی و کارهای فرهنگی مشغول میشد. از خلقیات خاص و منحصربهفرد او رعایت بیش از حد حقالناس بود. برای انجام فعالیتهایش یک موتور گرفته بود که بههیچعنوان داخل کوچه روشن نمیکرد و چون سروصدای زیادی داشت، همیشه آن را سر کوچه روشن میکرد، تا مبادا سروصدای آن باعث آزار و اذیت همسایهها شود. او در تذهیب نفس هم ید طولایی داشت. بسیار اتفاق میافتاد که در راه، موتور را خاموش میکرد و مسافتی را که گاه به ۱۵کیلومتر میرسید، موتور به دست و پیاده طی میکرد. وقتی دلیل این کار را از او میپرسیدند، جواب میداد که موتور وسیله حملونقل من است، وقتی که سوار بر موتور هستم و احساس لذت به من دست میدهد، از آن پیاده میشوم تا روحم به خوشی دنیا عادت نکند.
ذوق فراوان او برای حضور در جبهههای جنگ و قیدوبندهای سازمانی باعث شد که از سمت خود استعفا بدهد و در نخستین اعزام رزمندگان تبریز زیر نظر شهید آیتالله مدنی همراه با ۴۰ تن از همشهریهای رشید خود عازم شهر سوسنگرد شود. حضور سیدرضا در جبهه ادامه پیدا کرد تا اینکه در عملیات آزادسازی بستان بر اثر اصابت گلوله به دست راستش، عصب آسیب دید و به مدت یک سال چند تا از انگشتان دستش بیحس بودند.
در آن زمان از خانواده سیدفتاح چهار پسر به تناوب در جبهه حضور داشتند و این خود باعث میشد مواقعی که عملیاتهای بزرگی پیش میآمد، اکثر ماههای سال در خانه او یکی از این فرزندان مجروح در حال استراحت باشد. مادر که اهل دل و زنی سرشناس بود، همیشه غصه این را داشت که مادران شهدا در موردش چه فکری می کنند، که چرا فرزندان او سالم برمیگردند، در حالیکه فرزندان آنها به شهادت میرسند!
سیدرضا پس از بهبود نسبی دستش دوباره به جبهه برگشت و در عملیات خیبر به شدت از قسمت سر مجروح شد؛ بهطوری که چند تا از دندانهایش ریخت و چشم چپش نابینا شد، اما جانباز شدنش هم نتوانست جلوی اراده او را برای حضور در جبهه بگیرد. او شوق زیادی نسبت به یاد گرفتن دروس حوزوی داشت. برای همین به حوزه علمیه قم رفت تا به آرزوی خود جامه تحقق بپوشاند.درس میخواند و گاهی مرخصی میگرفت و دوباره عازم نبرد میشد. یک پایش جبهه بود و یک پایش حوزه علمیه قم. بعد از عملیات والفجر ۸، به غواصی علاقه زیادی پیدا کرد. او بر طبق روایتی که خوانده بود، اعتقاد داشت هر کس در آب شهید شود، خدا حتی حقالناسی را که بر گردن دارد، خواهد بخشید.
صدایی که به یادگار ماند
اسماعیل وکیلزاده، همرزم و همشهری سیدرضا موسوی نیز در خاطرات خود از غواص شدن این شهید چنین نقل میکند: وقتی او به گردان حبیببنمظاهر آمد، ۱۵ روز از آموزش غواصی سپری شده بود و فرماندهان گردان مخالف پیوستن او به جمع غواصان بودند. سیدرضا با اصرار زیاد رضایت فرماندهان را گرفت. در بدو ورود مرا پشت چادر برد و گفت: خواهشی دارم، امیدوارم برآورده کنی. با تعجب پرسیدم: چه خواهشی؟ گفت: به کسی نگو که یک چشمم را از دست دادهام. گفتم: مگر عیبی دارد که بدانند شما جانباز هستید؟ جواب داد: اگر بدانند، برایم بیشتر احترام میگذارند و من دوست ندارم بندگان خوب خدا بهخاطر چشمم، مراعات حالم را بکنند.
مجبور شدم تسلیم خواستهاش شوم. سپس تعریف کرد که بعد از عملیات خیبر در گردان حبیب با بسیجیان شهرستانهای اردبیل و مشکینشهر بودم. آنها نمیدانستند که یک چشم من نمیبیند. چشمم حالت عادی داشت. روزی یکی از بسیجیان از بیرون چادر گفت: سیدرضا، فنر را بده به من. داخل چادر دنبال فنر بودم و دستم را روی پتو میکشیدم تا فنر را پیدا کنم، اما پیدایش نمیکردم. آن عزیز که معطل شده بود، با ناراحتی گفت: چه شد؟ گفتم: پیدا نکردم. با ناراحتی خودش وارد چادر شد. فانوس را برداشت و گفت: سیدرضا مثلاینکه چشمهایت نمیبیند! خندهام گرفت و گفتم: ما تبریزیها به این، فانوس میگوییم نه فنر. با خنده عذرخواهی کرد و رفت. سیدرضا ادامه داد: روزی داخل چادر بودم که پایم به لیوان چای خورد و ریخت. بچهها گفتند: سید، چشمت نمیبیند؟ آنها حق داشتند. چون واقعاً یک چشمم نمیدید، اما آنها نمیدانستند، از این رو تعجب میکردند.
سیدرضا آدم عجیبی بود. وقتی وارد گردان غواصی شد، حدود دو هفته از آموزش سپری شده بود و او میبایست بیشتر زحمت بکشد. آب کارون آرام و قرار نداشت و سید هم که اواسط آموزش آمده بود و تازهوارد محسوب میشد، مجبور بود هر روز چند لیتر آب گلآلود بخورد. چون حرکت با اشنوگل بود و باید زیر آب حرکت می کردو برای تنفس از اشنوگل استفاده میکرد. چند دفعه از او خواستم که زیاد خودش را اذیت نکند و به داخل قایق برود، اما نپذیرفت. به لطف خدا آموزش تمام شد و آماده عملیات شدیم. سید به من گفت: اگرچه رنجهای زیادی کشیدم تا یاد بگیرم، اما خدا را شاکرم که به من لطف کرد تا از این قافله عقب نمانم.
سیدرضا جذاب بود و بین نیروها محبوبیت زیادی داشت. از فرصتها بیشترین استفاده را میکرد. بعضی شبها پس از فارغ شدن از آموزش که در چادر دور هم جمع میشدیم، پیشنهاد میداد که قرائت حمد و سوره و احکام شرعی محور بحثها و صحبتهای ما باشد. همه حمد و سوره میخواندند و سید گوش میکرد و تصحیح میکرد.
و سرانجام سیدرضا موسوی پس از حضور در عملیات کربلای ۴ و ۵ در کسوت غواصی، در روز بیستویکم دیماه سال ۱۳۶۵ در حالیکه سوار بر قایقی، اسرای عراقی را با رویی گشاده به عقب برمیگرداند، بر اثر اصابت ترکش درون آب افتاد و طعم شیرین شهادت را نوشید. چند روز قبل از شهادت، به اصرار مادرش که آثار شهادت را در چهره او دیده و از وی خواسته بود برای رفع دلتنگیاش یک نوار کاست برایش ضبط کند، پس از احوالپرسی و دلجویی، دعای روز سهشنبه را خوانده بود و این یادگاری او همیشه دل مادر را آرام میکرد.
نظر شما