جبهه غرب
-
فرهنگیادگاریهای یک رزمنده از جنگ تحمیلی
جنگ برای حاجمجتبی مطلبی هنوز تمام نشده، هرچند به پای جدیدش عادت کرده و عوارض بمبهای شیمیایی را پذیرفته است؛ داخل انگشتش، گلولهای از آن دوران دارد و اثرات موجگرفتگی گاهگاهی او را به آن سالها میبرد و تا به خود بیاید، عمری بر خانوادهاش که بیقرار سلامتی مرد خانه شدهاند، گذشته است.
-
فرهنگجبهه روی شاخ من میچرخید!
حاجحسین یکتا میگوید: بار اولی که از جبهه به مرخصی آمدم، با آب و تاب از عراقیها میگفتم. چهار ماه از ترس گم شدن در جادهها خانه نیامده بودم، حالا طوری همه چیز را رنگی تعریف میکردم که انگار جبهه روی شاخ من میچرخید. تلفن مدام زنگ میزد. فک و فامیل به مامان چشمروشنی میگفتند.
-
فرهنگگیلانغرب؛ خط مقدم جبهه غرب
هر نقطه دشت گیلانغرب، محل جانفشانی و دلاوری مردمانی است که ماجرای متفاوتی را روزهای آغازین جنگ تحمیلی رقم زدند، مردمانی که در مقابل متجاوزان بعثی به پا خاستند تا نگذارند اتفاقهای شومی که برای شهرهای همجوارشان رقم خورده بود، برای گیلانغرب هم رخ بدهد.
-
روایتی از زندگی شهید امینالله بدیعی؛
فرهنگمستجابالدعوه
« اتوبوس منتظر بود ما نیز به طور دستهجمعی به بدرقه او و دیگر رفقایش رفتیم و با او خداحافظی کردیم. موقع برگشت یکی از فامیل محمدتقی را صدا زد و گفت امینالله چرا جا ماندی؟ اتوبوس رفت. محمدتقی جواب داد کسی که باید میرفت، رفت. دلواپس نباش!»
-
روایت یک امیر ارتشی از جبهه غرب (۲)؛
فرهنگشهرهای خالی از سکنه
«جایی که دیگر احساس کرده بودیم جنگ تمام شده است، در روستایی کنار دریاچه زریوار، عراقیها بمب خوشهای روی مهمات ما ریختند که این کار باعث انفجار شد؛ شدت انفجار آنقدر بود که بچهها نتوانستند از سنگر خارج شوند، حتی ماشین آتشنشانی هم نمیتوانست جلو بیاید.»
-
روایت یک امیر ارتشی از جبهه غرب؛
فرهنگهمنشینی با موشها زیر آتش دشمن
«اواخر اردیبهشتماه بود که به دشت دیره رفتیم، جایی که عراقیها قبل از ما آنجا بودند. کنار رودخانه موضع گرفتیم. اجساد زیادی از عراقیها آنجا بود و منطقه بسیار آلوده شده بود، به قدری که اگر سفرهای پهن میکردیم، موشها به ما حمله میکردند و ما باید با دست آنها را پس میزدیم.»