به گزارش خبرنگار ایمنا، در طول شرکت در چهار عملیات مختلف، چهار عضو از جوارح اصلی و مهم بدن او دچار آسیبدیدگی جدی شد. فیش مکه خرید و به اتفاق مادرش به حج مشرف شد و در کنار حجر اسماعیل وجودش لبریز نور خدا شد و همانجا به خدا گفت: «اکثر جوارحم را در راه تو بخشیدهام، چشمم، گوشم و دستم، روح مرا هم بخر و مرا به مقام شهادت نائل گردان.»
برای آشنایی با شهید سیدرضا داروئیان، قاری خوشلهجه قرآن و مداح اهل بیت (ع) با حاججعفر داروئیان، برادر شهید که خود از جانبازان و رزمندگان دفاع مقدس است، گفتوگویی را ترتیب دادیم. سیدجعفر با همان لهجه ترکی و در حالی که در منطقه طلاییه به سر میبرد، روایتگر بخشهایی از زندگی برادر شهیدش شد.
مسجد، پاتوق همیشگی سیدرضا بود
سیدرضا در سومین روز ماه مبارک رمضان سال ۱۳۸۶ هجری قمری برابر با بیستوچهارم آذرماه سال ۱۳۴۵ شمسی در خانوادهای مذهبی که آن زمان در محله شتربان تبریز سکونت داشتند، دیده به جهان گشود.
منزل ما جنب مسجد مشیرنظام واقع شده بود و اعضای خانواده ما تعامل بسیاری از هر لحاظ با مسجد محل داشتند تا جایی که گاهی خانه ما به انبار مسجد تبدیل میشد. سیدرضا از کودکی علاقه بیحدی به حفظ و خواندن قرآن و اقامه اذان داشت و به دلیل مجاورت منزل ما با مسجد زمینههای غلیان این علایق برای او بسیار مهیا بود.
پاتوق همیشگی ما مسجد بود. رضا به معنای واقعی کلمه عاشق قرآن و مداحی بود. هر جا که خبردار میشد، جلسه قرآن یا روضه یا تواشیح است، به هر طریق ممکن خودش را به آن محفل میرسانید و همین باعث شده بود از همان سنین کم در جمع علما و بزرگان علم و صوت قرآن از جایگاهی ویژه برخوردار بوده و همچون ستارهای بدرخشد.
به مرور اکثر سورههای کوچک و بزرگ قرآن را حفظ شده بود. صدایش همیشه در خانه هم پیچیده بود. دستش را به نشانه بلندگو جلوی دهانش میگرفت. یا قرآن میخواند یا اذان میگفت یا مداحی میکرد. رفته رفته یک مداح درست و حسابی شده بود. همیشه از لحاظ درسی هم همیشه یک سروگردن بالاتر از همسنوسالهای خودش بود.
گچ پایی که با قندشکن شکسته شد
پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ شور شرکت در حماسه و دفاع در کل خانواده ما بالا گرفت، به طریقی که همیشه دو یا سه تن از ما در جبهه حضور داشتیم. من و محمد باقر و رضا گاهی هر سه با هم در عملیاتهای گوناگون به جهاد مشغول بودیم. سید رضا که آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشت برای رفتن به جبهه به هر ترفندی متوسل میشد. بالاخره مجبور شد، شناسنامهاش را دستکاری کند تا بتواند رهسپار شود. نخستین حضور او به سال ۱۳۶۱ برمیگردد.
سیدرضا در عملیات کربلای چهار از ناحیه پا مجروح شد. پایش را گچ گرفته بودند، قبل از عملیات کربلای پنج بود که فاطمی، فرمانده گردان حبیببنمظاهر از طریق بیسیم تماس گرفت و به من گفت که به گردان حبیب مراجعه کنم و من بعدازظهر همان روز خدمت او رسیدم.
پس از احوالپرسی گفت که با توجه به اینکه حاجرضا از ناحیه پا مجروح است، ما نمیخواهیم او را به عملیات ببریم، اما خودش اصرار دارد که حتماً در عملیات شرکت کند و چون برادر بزرگتر او هستی، خواستم که شما با او صحبت کنید، بلکه منصرف شود و من با توجه با اینکه به روحیه حاجرضا آشنایی داشتم، گفتم: ببینم چهکار میتوانم بکنم.
با موتور به چادر برادرم مراجعه کردم و و دیدم که پایش را دراز کرده و نشستهاست، از دو طرف پایش دو سوراخ باز گذاشتهبودند تا عفونت نکند. شروع به صحبت کردم و به او گفتم که پس فردا قرار است عملیات شروع شود، تو چه برنامهای داری؟ پاسخ داد که من هم در عملیات شرکت میکنم.
به او گفتم: شرایط شما اصلاً برای حضور مساعد نیست. حاجرضا دستمرا خواند و گفت: فهمیدم برای چه منظوری آمدهای! و همانطور که نشسته بود قندشکنی که کنار دستش بود را برداشت و محکم به گچ پایش کوبید و گچ را باز کرد و گفت: اگر منظورتان از نتوانستن، گچ پایم است، من آنرا شکستم و پایم خوب است.
به زور پا شد و گفت: الان دیگر کاملاً آماده عملیات هستم! به ناچار برای دادن جواب به فرمانده با تلفنهای قورباغهای که در منطقه بود، تماس گرفتم، گفت: چه خبر چه کار کردی؟ خندیدم و گفتم: نگران نباشید الحمدلله حل شد!
جراحتهای شدید که او را تا مرز شهادت پیش برد
سیدرضا در عملیاتهای متعددی از جمله عملیات رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر ۴، خیبر، بدر، والفجر ۸، کربلای ۴ و ۵ شرکت داشت که در طول این عملیاتها چندینبار به شدت مجروح و شدت جراحتها منجر به از کار افتادن دید چشم چپ، گوش چپ، پارگی عصب دست چپ او شد.
در عملیات بدر گلولهای به زیر چشم او اصابت کرد که از کنار گوشش بیرون آمد. جراحت و خونریزی به قدری شدید بود که بچهها فکر کرده بودند، او شهید شده است. صبح که شده بود، یکه و تنها خودش را روی زمین کشیده بود تا به کنار بچهها رسیده بود. یکی از رزمندگان او را دیده بود و فریاد زده بود: سیدرضا دارد دست و پا میزند، او زندهاست و به سرعت خودش را بالای سر او رسانده بود و دیده بود که نفس میکشد.
مداحیهای بینظیر در جبهه
او علاوه بر دلاوریها و رشادتهایی که در طول دفاع مقدس و در نبردهای بیامان از خودش نشان میداد، مداح بینظیری هم بود. تمام گردانها برای اینکه او همراه آنان باشد، دست و پا میشکستند، چرا که حضور او و مداحیهای از دل برآمدهاش در هر جایی که حضور داشت، حال و هوای رزمندگان را متعالیتر و روحانیت فضا را بیشتر میکرد.
سیدرضا بسیار خوشمشرب و شوخطبع هم بود و اصلاً اهل سختگیری نبود. در عین حال که عاشق امام حسین (ع) و حضرت فاطمه (س) بود، به قولی بسیار داش مشدی، بامعرفت و خراباتی بود. او نخستین کسی بود که با رزمندگان تازه وارد دوست میشد، در تبریز هم همینطور بود، همیشه ۱۵-۱۰ نفری از رفقای جورواجور دورش جمع بودند.
ماجرای رفتن به حج و طلب شهادت
سیدرضا قبل از عملیات کربلای ۴ و ۵ به تبریز آمده بود. ناگهان گفت: دوست دارد به مکه برود. یک فیش خرید و از آن جایی که بسیار با مادرم رابطه خوبی داشت، به اتفاق او عازم مناسک حج شد.
مادر به سیدرضا پیشنهاد داده بود که آنجا شفای چشم و جوارح را از خدا بگیرد، او در جواب گفته بود که من چیزی که درراه خدا دادم، پس نمیگیرم و در همانجا شهادت را از خدا خواسته بود.
مدتی بعد دعای حاجرضا داروئیان به اجابت رسید و پنجم اردیبهشتماه سال ۱۳۶۶ و در ماه رمضان در منطقه پدافندی شلمچه ۱۳۶۶ به شهادت رسید. او که پایه گذار هیئت شهدای گمنام تبریز بود، در وادی رحمت این شهر آرام شد.
نظر شما