دست‌بسته سربلند

«گرفتن دست خواهری که بعد از سال‌ها هنوز چشمش نمناک غم برادری است که پیکرش را دست‌بسته بعد از ۲۹ سال به خانه آوردند، تنها دلداری بود که به ذهنش رسید. چند دقیقه‌ای سکوت بینشان حاکم شد و این دست‌ها بود که کار حرف‌ها را می‌کرد.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، قرارشان ساعت چهار بود. آفتاب مستقیم دیگر روی قبرها نمی‌تابید. زودتر از ساعت قرارشان به گلستان شهدا رسید و کنار ورودی قطعه عملیات محرم ایستاد. قرار گذاشته بودند از همان‌جا به سمت مزار حمیدرضا بروند.

چند زن میانسال کنار مزار یک شهید سفره نذر صلوات پهن کرده بودند و تسبیح‌های سبزرنگی دستشان بود و زیر لب تندتند صلوات می‌فرستادند. نزدیکشان شد و گفت پنج دور تسبیح هم برای او حساب کنند.

دور اول تسبیح تمام نشده بود که از دور مهری صغیرا را دید؛ با اینکه چهره‌اش را ندیده بود، اما از شباهت خواهر برادری با عکس حمیدرضا او را شناخت و به استقبالش رفت.

استاد صغیراصفهانی در ادبیات آئینی ایران نام آشنایی است، اما میراث این شاعر شهیر اشعار معروفش درباره حضرت علی (ع) یا مرثیه‌های عاشورایی جاودانه‌اش نیست و خاندانی از او به یادگار مانده که زن و مردشان لباس رزم به تن کرده و افتخار شهادت در نسلشان ماندگار شده است.

در مسیری که تا مزار حمیدرضا طی کردند، صغیرا با دستش به قبری اشاره کرد که شهیدی از اقوامشان بود. نزدیک شدند و فاتحه‌ای خواندند و بعد راه افتادند: «سال ۵۹ با خواهر و دختر عموهایم دوره هلال‌احمر را پشت سر گذاشتیم، آبان همان سال بود که از طرف هلال‌احمر اعلام شد که بیمارستان‌های کردستان از دست کومله و دموکرات آزاد شده و نیاز به نیروی امدادگر دارد و ازآنجاکه ما دوره‌های امدادگری را گذرانده بودیم، عزم رفتن کردیم، پدرم مخالف رفتن ما بود، اما با تلاش‌های بسیار او را راضی کردیم و راهی کردستان شدیم.»

سر مزار حمیدرضا که رسیدند، سجاده‌ای پهن کردند و دو سمت آن نشستند: «پدرم هنگام بدرقه به ما گفت، مسیری که می‌روید مسیر آسانی نیست، آیا آمادگی آن را دارید، ما هم با کمال خونسردی گفتیم بله.»

به پا خاستن دختران این خانواده در دفاع از میهن، زمینه‌ای برای به جوش آمدن خون سایر اعضا برای مبارزه را فراهم کرد و پدر و برادران او هم راهی جبهه شدند تا از این خانواده یک شهید و یک جانباز به یادگار بماند.

نمی‌توان از نسل صغیراصفهانی بود و دل در گرو مدح اهل بیت نداشت: «پدرم علاقه بسیاری به مداحی داشت، این علاقه به حمیدرضا هم رسیده بود و از ۴ سالگی مداحی می‌کرد و اشعار پدربزرگم را قرائت می‌کرد که هنوز صدای ضبط شده او و خواندن شعر "آئینه ایزدنما، هو یا علی موسی‌الرضا"را داریم.»

همزمان چشمشان روی نوشته روی قبر ثابت شد: محل شهادت: جزیره ام‌الرصاص، عملیات کربلای ۴.

«حمیدرضا سال ۶۴ برای نخستین‌بار به جبهه اعزام شد، البته قبل از آن تلاش زیادی برای اعزام کرده بود، سیکلش را که گرفت، آموزش‌های جنگی را پشت سر گذاشت، اما به خاطر جثه کوچک و سن کم او را تحویل نمی‌گرفتند تا اینکه در ۱۷ سالگی برای آموزش به کاشان رفت و سپس همراه پسرعموی‌مان از طریق بسیج محل عازم جبهه شدند. قبل از عملیات حمیدرضا برای مرخصی آمده بود و موقع خداحافظی برای سلامتی‌اش دعا کردم. نگاه پر معنایی به من انداخت و گفت: خانواده ما جانباز، شهید و اسیر به خود دیده و از خدا می‌خواهم من مفقودالاثر شوم و در عملیات کربلای ۴ هم به این آرزو رسید.»

چشم در چشم عکس برادرش دوخته و به اندازه یک عمر خواهری دل‌تنگ او شده بود: «به عنوان نیروی پیاده و پشتیبانی در گردان امام محمد باقر (ع) لشکر امام حسین (ع) فعالیت می‌کرد، اما برای عملیات کربلای ۴ به خاطر علاقه و توانی که از خود نشان داده بود به عنوان یکی از غواص‌های خط‌شکن گردان یونس در عملیات شرکت کرد و در جزیره ام‌الرصاص شهید شد.»

گرفتن دست خواهری که بعد از سال‌ها هنوز چشمش نمناک غم برادری است که پیکرش را دست‌بسته بعد از ۲۹ سال به خانه آوردند، تنها دلداری بود که به ذهنش رسید. چند دقیقه‌ای سکوت بینشان افتاده بود و این دست‌ها بود که کار حرف‌ها را می‌کرد.

سکوت چند دقیقه‌ای با بغضی از ته دل شکست: «وقتی خبر کشف پیکر شهدای غواص دست بسته را اعلام کردند، در خانه ما غوغایی برپا شده بود و هیچ‌کدام حال خودمان را نمی‌فهمیدیم. قبل از خاکسپاری یک شب شهید را به منزل آوردند، همه آن ۲۹ سال یک طرف و آن یک شب هم یک طرف.»

برادرش یکی از همان ۱۷۵ شهیدی است که سال ۹۴ روی سردست مردم تا سرای ابدی بدرقه شدند: «این شهدا که جمعی از غواصان و خط‌شکنان شهید عملیات کربلای ۴ بودند، در جریان این عملیات که طرح آن توسط آواکس‌های آمریکایی لو رفته بود، خط عملیاتی اروند را شکستند و حتی از جزیره ام‌الرصاص هم عبور کردند. این رزمندگان که بیشتر آن‌ها مجروح شده بودند، جلوتر از خط مقدم به اسارت دشمن درآمدند و با دست و پای بسته در یک گور دسته جمعی دفن شدند.»

دختر بچه کم سن‌وسالی نزدیکشان آمد و از سینی که در دست داشت، دو کاسه کاچی داغ تعارفشان کرد. بوی زعفران کاچی فضا را معطر کرده بود.

«از لحظه‌ای که خبر شهادت حمیدرضا را آورده بودند، پدر و مادرم بی‌تاب بازگشت پیکرش بودند. مادرم چند بار خواب دیده بود پسرش برمی‌گردد و با اینکه ۲۹ سال طول کشید، تا پیکر او برگردد، برای لحظه‌ای اعتمادش را از دست نداد. وقتی خبر بازگشت پیکر حمیدرضا را دادند، دو دستش را بالا برد و گفت: پاره تنم و نیمه گم شده جسمم به میهن آمد، اما پدر که یک عمر چشم به راه بازگشت حمیدرضا بود، یک سال زودتر از آنکه او به میهن باز گردد، راهی سفر ابدی شده بود.
اشک‌ها که مقاومتی نمی‌دیدند، روی گونه‌هایشان پایین آمده بود. قرار گذاشتند سالروز شهادت حمیدرضا به دیدار مادر بروند و پای درددل او بنشینند که پسرش عمودی رفت و افقی برگشت.
خداحافظی که کردند، آفتاب رفته بود و غروب سایه‌اش را روی گلستان شهدا پهن کرده بود. زن‌های میانسال سفره نذری صلوات را برچیده بودند.

گفت‌وگو از سمیه مصور دبیر سرویس ایثار و مقاومت خبرگزاری ایمنا

کد خبر 624568

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.