مهری صغیرا
-
روایتی از شهید حمیدرضا صغیرا؛
فرهنگدستبسته سربلند
«گرفتن دست خواهری که بعد از سالها هنوز چشمش نمناک غم برادری است که پیکرش را دستبسته بعد از ۲۹ سال به خانه آوردند، تنها دلداری بود که به ذهنش رسید. چند دقیقهای سکوت بینشان حاکم شد و این دستها بود که کار حرفها را میکرد.»
-
روایت امدادگر اصفهانی از روزهای حضور در کردستان (۲)؛
فرهنگماجراجوییهای اطلاعاتی میان کوملهها
«ساعت دو نیمه شب اللهاکبرگویان با تعداد خیلی زیادی از فرماندهان دموکرات که اسیر شده بودند و نیروهای آزاد شده خودی بازگشتند؛ هنگامی که حکم آنها را خواندند، متوجه شدیم فرماندهان دموکرات تعداد زیادی از رزمندگان را آتش زده و مثله کرده بودند.»
-
روایت امدادگر اصفهانی از روزهای حضور در کردستان (۱)؛
فرهنگدختری که گوشش بدهکار ترس نبود
«پدرم هنگام بدرقه به ما گفت که شما دختر هستید، مسیری که میروید، مسیر آسانی نیست، آیا آمادگی آن را دارید؟ ما هم با کمال خونسردی و با شجاعت تمام به پدر گفتیم: بله.»