ماجرای یک دیدار پر از حرف‌های شنیدنی

« دلشان می‌خواهد به آن روزها برگردند، به شب عملیات می‌روند، از دعای کمیل می‌گویند و شیطنت‌های عباس، از شوخ طبعی‌هایش، از نخبه بودنش، از نترس بودنش، از اینکه دوست نداشت، اسیر شود، از اینکه عاشق شهادت بود...»

به گزارش خبرنگار ایمنا، قرار ما کنار مسجدالمحمود خانه اصفهان است، ساعت سه. کمی زودتر از موعد رسیدم. ورودی مسجد شلوغ است. لباس‌های مشکی نشسته روی تن آدم‌ها خبر از برگزاری مراسم هفته یا چهلم در مسجد می‌دهد. طی تماسی متوجه می‌شوم که کمی جلوتر از محل قرار منتظرم هستند. از ماشین پیاده می‌شوم، یک سلام و احوالپرسی ساده، به جز یک نفر که می‌شناسم و یک نفر دیگر که به نظرم آشنا می‌آید، بقیه را نمی‌شناسم. قرار می‌شود برای رسیدن به مقصد به دنبال خودروی آن‌ها حرکت کنم.

سوز سرمای آبان‌ماه کارش را بلد است و خوب خوش‌رقصی می‌کند و ردش روی صورتم می‌ماند. بعد از دو سه دقیقه رانندگی، جلوی خانه‌ای می‌ایستند. تقریباً همه از ماشین پیاده شده‌ایم و نگاه به ساعت و گوشی به دست شدن یکی دو نفر از آقایان حکایت از انتظار برای رسیدن احتمالاً دو سه نفر دیگر دارد. خیلی معطل نمی‌مانیم، چیزی کمتر از ۱۰ دقیقه. در رو به پارکینگ باز می‌شود و آقایی میان‌سال، اما با موهایی تقریباً یک دست سفید خوش‌وبشی می‌کند و همه را به سمت داخل هدایت می‌کند. آسانسور ظرفیت سه، چهار نفر را دارد. ما جز سری اول هستیم و زودتر بالا می‌رویم.

در ورودی خانه باز است، ابتدا آقایی خوش‌آمد می‌گوید و بعد با خانم میان‌سالی مواجه می‌شویم و در ادامه با خانم مسنی که مهربانی صدایش مثل پیچک به جان ما می‌چسبد، روبه‌رو می‌شویم.

تصویر ناب یک شهید

اینجا منزل مادر شهید عباس کمال‌پور است. جای پدر خالی است. عکس شهید در ابعادی بزرگ گوشه سالن به چشم می‌آید. خوبی تصویر عباس این است که هر کجای سالن بنشینیم چشم در چشم عباس خواهیم شد. ساعت سه و نیم است. بوی چایی تازه دم می‌آید. مردان میان‌سال چند دقیقه پیش، حالا صدایشان طوری در فضای خانه پیچیده است که انگار همان روزهای ۱۸، ۱۹ سالگی آن‌ها است، درست با همان انرژی آن سال‌ها. یکی از مادر عباس عکس می‌گیرد تا در گروه رفقایی که همگی عباس را می‌شناسند، بگذارد. بگو، بخند و احوال‌پرسی و خاطرات آن سال‌های خانه قدیمی در همین محله دارد، تکرار می‌شود. رفقای عباس دور هم جمع شده‌اند، مثل سال‌های جنگ، همان روزهایی که عباس به مادر می‌گفت بچه‌ها که می‌آیند بهترین غذاها را بپز، بهترین پذیرایی را از آن‌ها داشته باش. روزهایی که خانه به شکل امروزش در نیامده بود. همه بودند، دوستانی که عصای دست شهید حاج‌حسین خرازی در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) بودند، سید عباس عطایی، رسول کشانی، مرتضی شریعتی، جواد ابوالحسنی، علیرضا فرزانه‌خو، اکبر رضایی، حسین شاه‌سنایی و ایرج شیران.

ماجرای یک دیدار پر از حرف‌های شنیدنی

شهیدی که دوست نداشت اسیر شود

عنوان سردار کنار اسمشان نشسته است، دیروز فرمانده و جانشین فرمانده در جنگ تحمیلی بودند و امروز سفیدی، روی موی سر و صورتشان رنگ پاشیده و رد روزگار کنج سیمایشان کز کرده است.
گاهی شیطنت آن روزها بین کلام‌شان گل می‌کند. بغض می‌کنند. می‌خندند، گاهی هم در تاریخ عملیات و در خاطرات مشترک با هم اختلاف‌نظر پیدا می‌کنند. دلتنگ می‌شوند. دلشان می‌خواهد به آن روزها برگردند، به شب عملیات می‌روند، از دعای کمیل می‌گویند و شیطنت‌های عباس، از شوخ طبعی‌هایش، از نخبه بودنش، از نترس بودنش، از اینکه دوست نداشت، اسیر شود، از اینکه عاشق شهادت بود، از مظلومیتش در شب شهادت و کربلای ۵، از رفاقتش با حاج‌حسین خرازی و شهادتش چند ساعت قبل از شهادت حاج حسین، از زیارت عاشورای پدر برای عباس بعد از شهادت و....

گفتند و گفتند و مادری که گاهی خاطرات را تکمیل کرد، گاهی گل از گلش می‌شکفت و پا به پای رفقای عباس خندید و گاهی چشمش به گل‌های فرش خیره ماند و صدایش می‌لرزید.

ترکشی که جای بوسه‌های مادر در وداع آخر نشست

عباس ششم ماه محرم به دنیا آمد، مردادماه سال ۱۳۳۵. شاید همین دلیل خوبی بود تا اسمش را عباس بگذارند. شوخ‌طبع بود، اما جدی در کار. دوران ابتدایی و راهنمایی را در مدارس تهران واقع در خیابان آیت‌الله سعیدی (غیاثی) گذراند و در دبیرستان دارالفنون دیپلم طبیعی گرفت. بعد از آن عازم خدمت سربازی شد. چند ماهی از خدمت سربازی او در مراغه نگذشته بود که با دستور امام (ره) که فرمودند سربازها به پادگان‌ها نروند، از پادگان با سختی فراوان فرار کرد.

از آنجا که عباس آموزش نظامی دیده بود، اسلحه به دست گرفت و در بیشتر درگیری‌های تهران شرکت کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی به علت درگیری‌هایی که در کردستان آغاز شد، به فرمان امام (ره) راهی آنجا شد و فعالیت‌هایش حال و هوای تازه‌ای گرفت.

ماجرای یک دیدار پر از حرف‌های شنیدنی

با شروع جنگ تحمیلی در جنوب کشور خود را به مناطق جنگی رساند و چون از اصفهان اعزام شده بود به لشکر امام حسین (ع) رفت و در یگان زرهی شروع به فعالیت کرد.

اثرگذاری عباس سبب شد، حاج‌حسین خرازی، مسؤلیت یکی از گردان‌های زرهی را به او بسپارد. بعد از چند عملیات که در گردان زرهی حضور داشت، حسابی توانست رشادت‌های خود را نشان دهد. از آنجا که عملیات آبی در پیش بود، یگان دریایی لشکر تأسیس شد و عباس از طرف حاج‌حسین خرازی به عنوان یکی از مسؤلین یگان دریایی انتخاب شد. بعد از انجام عملیات آبی، شهید خرازی، عباس را به عنوان فرمانده گردان امام حسن (ع) انتخاب کرد.

عباس در عملیات بسیاری حضور داشت و شش بار بر اثر اصابت تیر و ترکش‌های دشمن به شدت مجروح شد. حتی یک بار چیزی نمانده بود که دست او را قطع کنند. بار دیگر ترکش به دو پای او اصابت کرد و اگر عباس را دیرتر به بیمارستان می‌رساندند حتماً شهید می‌شد، اما خواست خدا با ماندن عباس بود و حضورش در جبهه و انجام وظیفه‌ای که برای آن جان می‌داد.

عملیات کربلای ۵ آخرین عملیات عباس بود. در آن عملیات بعد از درگیری‌های بسیار، عاقبت به فیض شهادت نائل شد.

ترکش دشمن درست جای بوسه‌های مادر در وداع آخر نشست، پیشانی و چشم سمت راست عباس. بی‌رحمی ترکش‌ها تمامی نداشت و قلب و دست راست عباس هم از بی‌مهری ترکش‌ها بی‌بهره نماند. عباس شهید شد و آرزویش محقق…

ماجرای یک دیدار پر از حرف‌های شنیدنی

ادامه دارد…

کد خبر 622223

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.