لشکر شکست‌خورده!

«حسن‌آقا توی مسیر برگشت فقط به مترجم فکر می‌کرد، اما هرچه بیشتر حساب و کتاب می‌کرد، مطمئن‌تر می‌شد که چاره دیگری نمانده، باید فردا یکی را می‌فرستاد ایران که برود پاینده را بیاورد...»

به گزارش خبرنگار ایمنا، ایران درحالی به یکی از قدرت‌های موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمی‌رسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سال‌های آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راه‌اندازی این یگان انداخت.

فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانی‌مقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «دهقان و نیکنام مشغول کار خودشان بودند. خب دست کم می‌تونین یه جایی برای اسکان ما جور کنین که توی هتل نمونیم؟ برادر نیکنام از کوره در رفت: ای آقا! جامون کجا بود؟ اصلاً شما نگفتین کی هستین که سرخود پا شدین اومدین سوریه و امکانات هم می‌خواین؟

ما سر خود نیومدیم. از طرف سپاه حکم مأموریت داریم.

اینجا سفارته، سپاه که نیست!

حسن‌آقا رویش را برگرداند سمت برادر دهقان.

دهقان قبل از اینکه حسن‌آقا چیزی بگوید، گفت: حقیقتش اومدن شما با ما هماهنگ نشده برادر.

متأسفانه من درباره اسکانتون کاری نمی‌توننم بکنم. ولی اگه چیزی دیگه‌ای لازم دارین یا حتی برای رفتن به لبنان ماشین خواستین، من می‌تونم در خدمتتون باشم. هر وقت خواستین بیایین خانه سپاه.

خودم هم نباشم بچه‌ها اونجا هستن. حسن‌آقا بعد از تشکر خداحافظی کرد و از سفارت بیرون آمد. بچه‌ها والیبال را رها کردند و دورش جمع شدند: چه خبر؟ چی گفتن؟ مترجم داشتن؟

حسن‌آقا لبخندی زد و گفت: نه بابا! یا راستی راستی مترجم ندارن. یا دارن و نمی‌خوان به ما بدن! مجید عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. پس یعنی الکی اومدیم؟ امروز فقط اومده بودیم سفارت رو در جریان حضورمون قرار بدیم. به موقعش باهامون همکاری هم می‌کنن! صبر کن می‌بینی! حسن‌آقا به سمت در حیاط راه افتاد. بچه‌ها از خدا خواسته برنگشتند بازی را تمام کنند. تا همین جایش هم حسابی عقب بودند.

برای آن طرف توری‌ها دستی تکان دادند و از در حیاط خارج شدند. مهدی سیوندیان انگار که با خودش حرف زده باشد، گفت: ما یه مترجمی داشتیم به اسم آقای پاینده. توی کار قبلی‌مون خیلی کمک کرده بود. کاش اون رو با خودمون آورده بودیم!

بچه‌ها بی‌حوصله و آرام توی پیاده راه می‌رفتند. حسن‌آقا نگاهی به لشکر شکست خورده‌اش انداخت.

یه والیبال رو باختین این طوری وا رفتین؟ خنده روی لبشان آمد. سفارت همینه دیگه! کارش تحویل نگرفتنه. یعنی تا بوده همیشه همین طور بوده!

حسن‌آقا توی مسیر برگشت فقط به مترجم فکر می‌کرد، اما هرچه بیشتر حساب و کتاب می‌کرد، مطمئن‌تر می‌شد که چاره دیگری نمانده، باید فردا یکی را می‌فرستاد ایران که برود پاینده را بیاورد.

پاینده توی دفتر کارش در پادگان نشسته بود. پیرانیان وارد اتاق شد و سلام کرد. بعد از چند جمله احوال‌پرسی نامه‌ای را که از سیوندیان خطاب به او گرفته بود، نشانش داد. پاینده مرد جا افتاده‌ای به نظر می‌آمد. ته لهجه عربی داشت و با نحوه سلام و علیکش نشان داده بود که آدم خون‌گرمی است. توی نامه چیز زیادی نوشته نشده بود. جز اینکه در صورت امکان با برادر پیرانیان که حامل نامه می‌باشد، همکاری کنید. نامه را بست. هنوز پیرانیان چیزی از او نخواسته بود.

من در خدمتم، برادر. پیرانیان بدون مقدمه گفت: آماده شین می‌خوایم بریم مأموریت. پاینده از پشت میزش بلند شد. بریم

این همه آمادگی، بیش از انتظار پیرانیان بود، گمان می‌کرد که حالا قرار است پاینده من‌ومن کند و سراغ سیوندیان را بگیرد و درباره کجایی و چیستی مأموریت هفتاد جور سوال بپرسد. توی راه با خودش جواب‌هایی آماده کرده بود که هم دروغ نباشد و هم راستش را نگفته باشد.

همین الان که نه. لطف کن تا فردا چند تا عکس مرتب شش در چهار با لباس غیر نظامی آماده کن تا من بیایم و بگیرم…»

کد خبر 622365

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.