به گزارش خبرنگار ایمنا، ایران درحالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی، در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «کار چندان سادهای نبود، باید ساعت کلاسها را طوری برنامهریزی میکردند که آن افرادی که میخواهند دو یا سه تخصص را بگذارنند در یک ساعت دو کلاس هم زمان نداشته باشند. برای بعد از ظهرها هم کلاس گذاشتند. سوریها به جز روزهای جمعه، روز جشن تشرین را به عنوان تعطیل رسمی اعلام کردند. حسنآقا هم تقویم رو میزی را ورق زد و روز اربعین را به نیت تعطیل خال گذاشت.
کمکم همه چیز داشت آماده میشد؛ اما هنوز یک مشکل اساسی مانده بود. دو مترجم چطور میتوانستند همزمان در همه کلاسها شرکت کنند؟
قرار شد به محض اینکه حسنآقا یکی دو مترجم دیگر پیدا کرد، سرتیپ غالی را خبر کند و کلاسها شروع شود.
اولین جایی که امیدش میرفت، سفارت بود، از پادگان دوباره چهل کیلومتر را برگشته بودند دمشق. باید حتماً درباره محل اسکان فکر دیگری میکرد. اگر هر روز میخواستند این مسافت را بروند و بر گردند کلی از وقت مفیدشان تلف میشد.
بعد از ناهار حسنآقا رو به بچهها کرد و گفت: هر کی خواست، یک ربع دیگه پایین باشه میخوایم بریم سفارت، هرکی هم نخواست میتونه بمونه استراحت کنه.
هوا کم کم رو به سردی میرفت و باد پاییز تک و توک برگهای روی درختها را میتکاند، دست فروشها کم کم بساط زیتون و چتر و دستکششان را میآوردند و در پیاده رو میچیدند.
نشانی سفارت را قبل از سفر از حاجمحسن گرفته بود، دو تا تاکسی دربست گرفت و زیاد طول نکشید که همگی جلوی ساختمان قشنگ حیاطداری پیاده شدند. حسنآقا دستی به پرچم ایران کنار در کشید و وارد شد. بچهها هم پشت سرش پرچم را میبوسیدند و میآمدند. چند نفر ایرانی که به نظر کارکنان سفارت بودند توی حیاط مشغول والیبال بودند، دیدن ایرانیها حس خوبی داشت! بچهها، شما همین جا باشین، من برم تو یه سرو گوشی آب بدم و بیام.
در بدو ورود با دیدن حسین دهقان خوشحال شد. برادر دهقان را دورادور میشناخت و میدانست که از مدتی پیش فرمانده نیروهای سپاهی مستقر در سوریه است، این طوری میتوانست همزمان از سپاه هم برای جذب مترجم خوب کمک بگیرد. ولی چند دقیقهای نگذشت که هم او و هم آقای نیکنام که از کارمندان سفارت بود، آب پاکی را ریختند روی دستش: مترجم نداریم!
یعنی شما تو کل سفارت جمهوری اسلامی ایران و تو کل سپاه و پادگان زُبدانی یه مترجم ندارین؟ مگه میشه همچین چیزی؟!
یکی که داریم اما خودمون لازمش داریم!
نمی شه یکی دو ماه بیاد کار مار رو راه بندازه و برگرده؟
نه برادر گفتم که نمیشه. مگه اینجا بنگاهه چونه میزنی؟
حسنآقا ناراحت شد و بحث مترجم را ادامه نداد.
بلند شد و رفت کنار پنجره که میلههای آهنی داشت. بچهها یک طرف تور ایستاده بودند و کارکنان سفارت آن طرف تور. توپ سفید هم بینشان این طرف و آن طرف میرفت. دلش برای فوتبال تنگ شد. یکی از اشکالات اساسی هتل هم این بود که بر خیابان بود و جایی برای فوتبال بازی کردن نداشت…»
نظر شما