کتاب موقعیت ننه
-
فرهنگهمراهی اسرای عراقی با شوخی یک فرمانده!
شهید محمدباقر بهرامی از نیروهای با تجربه و قدیمی لشکر امام حسین(ع) که فرماندهی یکی از گروهانها را به عهده داشت،صبح عملیات، اسرای عراقی را در محلی جمع و به آنها گفته بود؛ بلند شعار دهید: «الموت البهرامی الموت البهرامی» و خودش هم در کنار اسرا بلند فریاد میزد: «الموت البهرامی؛ الموت البهرامی»
-
فرهنگتوصیههایی که مثل آب در هاون کوبیدن بود!
«پیرمرد با خشوع خاصی میخواند:«ربنا اتنا…» ناگهان علی با صدایی بلند از داخل دیگ گفت: «اقرا»، پیرمرد تکانی خورد، کمی خودش را جمعوجور کرد و به نماز ادامه داد، دوباره صدای بلندی شنیده شد: «اقرا» چون دیگ بزرگ بود،صدا در آن میپیچید، پیرمرد بنده خدا هاج و واج مانده بود.»
-
فرهنگیک فنجان چای داغ با طعم کلوق!
«آب که جوش آمد. شادمند مقداری چای خشک، که قبلاً از تدارکات گرفته بود، توی دیگ ریخت. همه منتظر بودند تا چای دم بکشد. شیرینکاری یکی از بچهها گُل کرد. کلوخ کوچکی داخل دیگ پرتاب کرد و گفت: این هم نمک چای!»
-
فرهنگفکر کردید من اینجا بوق هستم؟!
برگههای مرخصی را در جیبمان گذاشتیم و پیاده به سمت دژبانی حرکت کردیم. وانت تویوتایی به ما نزدیک میشد. دو نفر جلو و چند نفر هم در کابین عقب آن نشسته بودند. وقتی ماشین به ما نزدیک شد، از رانندهاش پرسیدیم: اخوی! این ماشین اهواز نمیره؟
-
فرهنگآزادی اسرا در گرو موافقت مش قرویس!!
«سازمان ملل یه قطعنامه صادر کرده، قراره جنگ تموم بشه و طبق بند سوم قطعنامه، اسرا هم باید آزاد بشن. هم صدام و هم مسئولان ایران قطعنامه رو قبول کردن. منتها مش قرویس قبول نکرده، اگه مش قرویس امضا کنه. همین فردا صبح آزاد میشیم.»
-
فرهنگاخوی! نخ دندون بدم خدمتتون؟!
«سال ۱۳۶۵ یک روز در خط پدافندی فاو مَد شد و آب اروند به شکل خیلی عجیبی بالا آمد. در عرض چند دقیقه سنگرهایمان پر از آب شد. این وضعیت برای عراقیها هم به وجود آمده بود. بچهها دستوپایشان را گم کرده بودند.»
-
فرهنگداشتم دقمرگ میشدم! / سروصدایی که در گردوخاک پادگان گم شد
«مقصودی آمد، خداحافظی کرد، پشت ماشین نشست و سریع حرکت کرد، تخت را همراه خودش میکشید و میرفت. شهردار وحشتزده از خواب بیدار شد و شروع کرد به داد زدن. او داد میزد و ما میخندیدیم. فریاد او بین گردوخاک خیابان خاکی پادگان گم شده بود. بنده خدا محکم دو طرف تخت را چسبیده بود تا نیفتد.»
-
فرهنگکلهپاچه در خط مقدم!
«آخر سنگرمان سکویی بود که با ورق آهنی آن را با فضای جلوی سنگر جدا کرده بودیم. چراغ را روی سکو و قابلمه را بار گذاشتیم. کمکم بوی کلهپاچه توی سنگر پیچید. ترس ما از این بود که اگر فرماندهان محور یا تیپ برای سرکشی به خط آمدند، برایمان دردسر درست نشود.»
-
فرهنگثواب کردن به ما نیامده! / تایدهای غنیمتی که دردسرساز شد
«وارد سنگر آخر شدم. خیلی تاریک بود. چند تا گونی کنار هم چیده بودند. با اطمینان از اینکه مواد داخل گونیها پودر رختشویی است، یک مشت برداشتم و شروع به شستن لباسها کردم. یک دفعه متوجه شدم دستهایم داغ شد. اهمیت ندادم. پیش خودم گفتم: شاید تایدها غنیمتی و خارجیه، کیفیتش با تایدهای ما فرق میکنه.»
-
فرهنگوقتی در عربی حرف زدن کم آوردم!
«هر چه به ذهنم فشار آوردم، نتوانستم معادل کلمات تیپ و لشکر را پیدا کنم. دل به دریا زدم و به فارسی به اسیر عراقی گفتم: فلان فلان شده! بگو ببینم کجا اسیر شدین؟ مال کدوم لشکرین؟»
-
فرهنگزمینی که شخم زده شد / راهی جز فرار برایم نمانده بود
«وقتی به آخر خاکریز رسیدم، از بلدوزر پیاده شدم. همانطور که مشغول تکاندن لباسهای خاکیام بودم، به پشت سرم نگاه کردم. تازه متوجه شدم چه افتضاحی به بار آوردهام. نه تنها زمین را شخم زده، بلکه تمام سیمهای تلفنهای صحرایی را هم از زیر زمین بیرون کشیده و قطع کرده بودم!»
-
رمضانعلی کاوسی، نویسنده جانباز، از طنز در ادبیات پایداری میگوید؛
فرهنگشوخی رزمندگان در موقعیت ننه
«بسیاری از رزمندگان شوخطبع در خط مقدم و حتی در اردوگاههای دشمن با طنازیهای خود سبب بالا بردن روحیه همرزمانشان میشدند، به باور من، چاشنی طنز همانقدر در بالا بردن روحیه رزمندگان ما تأثیرگذار بود که چاشنی مهمات آنها برای ویران کردن مواضع دشمن کارایی داشت.»