۱۶ خرداد ۱۴۰۲ - ۰۵:۰۰
کله‌پاچه در خط مقدم!

«آخر سنگرمان سکویی بود که با ورق آهنی آن را با فضای جلوی سنگر جدا کرده بودیم. چراغ را روی سکو و قابلمه را بار گذاشتیم. کم‌کم بوی کله‌پاچه توی سنگر پیچید. ترس ما از این بود که اگر فرماندهان محور یا تیپ برای سرکشی به خط آمدند، برایمان دردسر درست نشود.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت دیگری برای خودش طنز داشت. گاهی ناخواسته و به‌طور اتفاقی جریانی رخ می‌داد و گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز می‌پرداختند.

کتاب‌های حوزه جنگ و دفاع مقدس اغلب به روایت داستان‌های زیبا و پندآموز از شهدا و رزمندگان می‌پردازد. اما کتاب «موقعیت ننه» این رویه را کمی تغییر داده است و به سراغ طنازی‌های رزمندگان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس رفته است. این کتاب روایتی کمتر دیده شده از جنگ است. روایت‌هایی که خنده بر لبانتان می‌آورد و باعث می‌شود از دریچه لبخند و طنازی رزمندگان به جنگ بنگرید.

در بخشی از این کتاب به نقل از جانباز «رضا دباغ» می‌خوانیم: «سال ۱۳۶۵ در خط شلمچه با سه گروهان کامل در حال پدافند بودیم. تقریباً خط آرام بود. اوقات فراغت زیاد داشتیم. یک روز عبدالرسول امیری و حسین شاهچراغی مرخصی ساعتی گرفتند و به اهواز رفتند. وقتی برگشتند، دو تا کله‌پاچه تمیز شده هم با خودشان آورده بودند. پرسیدم:

- کله‌پاچه کجا بوده؟ از اهواز خریدیم.

- کجا پروندین؟ توی شهرک دارخوین. امشب می‌خوایم این دو تا کله را بپزیم و یه دلی از عزا دربیاریم. بیچاره شدیم از بس نون و پنیر خوردیم.

- چه جوری می‌خوای بپزی؟ ما که زودپز نداریم.

- سر همین چراغ خوراک‌پزی بار می‌ذاریم.

- کله‌پاچه زودپز می‌خواد. با این چراغ تا سه روز دیگه هم نمی‌پزه.

- هم خوب می‌پزه و هم خوب جا می‌افته. تو حوصله کن، اگه انگشتات رو هم باهاش نخوردی!

آخر سنگرمان سکویی بود که با ورق آهنی آن را با فضای جلوی سنگر جدا کرده بودیم. چراغ را روی سکو گذاشته و قابلمه را بار گذاشتیم. کم کم بوی کله‌پاچه توی سنگر پیچید. ترس ما از این بود که اگر فرماندهان محور یا تیپ برای سرکشی به خط آمدند، برایمان دردسر درست نشود. آخر کله‌پاچه پختن آن هم در خط مقدم نوبر بود و معقول به نظر نمی‌رسید. عقل‌هایمان را روی هم ریختیم و به این نتیجه رسیدیم که چنانچه یکی از فرماندهان سر رسیدند، آن قدر حشره‌کش بزنیم تا بوی آن بر بوی کله‌پاچه غلبه کند!

یک ساعت بعد آقاجمال طباطبایی، فرمانده محورمان، با ماشین مخصوص خودش جلوی سنگر ما توقف کرد. من از قبل با اخلاق آقاجمال آشنا بودم. می‌دانستم اگر بفهمد ما قصد داریم غذای بهتری نسبت به بقیه بسیجی‌ها بخوریم، حسابی دعوایمان می‌کند. از ماشین که پیاده شد، حشره‌کش را برداشتم و شروع کردم فیس فیس افکن زدم. آقاجمال گفت: رضا چه خبره؟ چرا این قدر افکن می‌زنی؟ گفتم: حاج‌آقا بیچارمون کردن این پشه‌ها.

پوتین‌هایش را در آورد و نشست. هر چند دقیقه یک بار شاسی حشره‌کش را فشار می‌دادم تا بوی آن بر بوی کله‌پاچه غلبه کند. محمد تسلیم هم تند تند جوک می‌گفت تا آقاجمال را بخنداند و ذهن او متوجه کله‌پاچه نشود. آقاجمال حدود ۲۰ دقیقه نشست و رفت تا به سنگرهای دیگر هم سر بزند.

ساعت حدود شش صبح کله‌پاچه کاملاً پخته و جا افتاده بود. یکی از بچه‌ها گفت: باور کنین دیشب آقاجمال فهمید که ما داریم کله‌پاچه می‌پزیم اما به روی خودش نیاورد. نامردیه اگه کله‌پاچه را بخوریم و به او نگیم بیاد.

بی‌سیم زدم و گفتم: حاج‌آقا امروز برای صبحانه بیایین پیش ما.

آقاجمال که آمد، سفره را پهن کردیم. نمی‌دانستیم چه عکس‌العملی از خودش نشان می‌دهد. خودمان را برای غرولندهایش آماده کردیم. برای احتیاط اول آب کله‌پاچه را آوردیم. بعد بقیه مخلفاتش را. آقاجمال اول کار مقداری غر زد، چرا شماها باید کله‌پاچه بخورین و بسیجی‌ها نون و پنیر! اما در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بود، گفتیم: آقا! این اولین و آخرین بار بود که ما این کار رو کردیم بذار اگه شهید شدیم، حسرت به دل از دنیا نریم.»

کد خبر 665414

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.