داشتم دق‌مرگ می‌شدم! / سروصدایی که در گردوخاک پادگان گم شد

«مقصودی آمد، خداحافظی کرد، پشت ماشین نشست و سریع حرکت کرد، تخت را همراه خودش می‌کشید و می‌رفت. شهردار وحشت‌زده از خواب بیدار شد و شروع کرد به داد زدن. او داد می‌زد و ما می‌خندیدیم. فریاد او بین گردوخاک خیابان خاکی پادگان گم شده بود. بنده خدا محکم دو طرف تخت را چسبیده بود تا نیفتد.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت دیگری برای خودش طنز داشت. گاهی ناخواسته و به‌طور اتفاقی جریانی رخ می‌داد و گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز می‌پرداختند.

کتاب‌های حوزه جنگ و دفاع مقدس اغلب به روایت داستان‌های زیبا و پندآموز از شهدا و رزمندگان می‌پردازد. اما کتاب «موقعیت ننه» این رویه را کمی تغییر داده است و به سراغ طنازی‌های رزمندگان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس رفته است. این کتاب روایتی کمتر دیده شده از جنگ است. روایت‌هایی که خنده بر لبانتان می‌آورد و باعث می‌شود از دریچه لبخند و طنازی رزمندگان به جنگ بنگرید.

در بخشی از این کتاب به نقل از «اسماعیل مردان‌پور» می‌خوانیم: «سال ۱۳۶۳ در خبازخانه تیپ قمر بنی‌هاشم (ع) مشغول شدم. انرژی‌ام زیاد بود و خیلی شیطنت می‌کردم. با این اوصاف از بس زرنگ بودم، برادر حسین مقصودی، مسئول تدارکات تیپ قمر بنی‌هاشم (ع)، مسئولیت اداره خبازخانه را به من سپرد. حدود ۱۰ نفر نیرو کنارم کار می‌کردند. پختن روزی هفت هزار قرص نان آن هم در هوای گرم خوزستان کار آسانی نبود، بچه‌ها خیلی خسته می‌شدند. برای اینکه خستگی‌شان برطرف شود، هر روز به نحوی با آنها شوخی می‌کردم و می‌خنداندمشان. یکی از همکارانم، مرد کاملی به اسم مشهدی حبیب بود. بچه‌ها به او می‌گفتند شهردار. او هم آدم شوخ‌طبع، بذله‌گو و در عین حال خواب‌سنگینی بود.

یک روز بعدازظهر، شهردار روی یک تخت فلزی زیر سایه دیوار خبازخانه خوابیده بود، من و بقیه بچه‌ها هم نشسته بودیم و برای هم خاطره تعریف می‌کردیم و قاه‌قاه می‌خندیدیم. با این همه سروصدا، شهردار رگ نمی‌زد و خروپفش به هوا بود. گرم گفت‌وگو بودیم که آقای مقصودی با یک وانت تویوتا از راه رسید. ماشین را کنار تختی که شهردار روی آن خوابیده بود، پارک کرد. به طوری که پشت ماشین به سمت پایین تخت بود، مقصودی بعد از چاق سلامتی با بچه‌ها از من پرسید:

- اسماعیل، چیزی کم و کسر ندارین؟

- نه الحمدالله همه‌چیز بر وفق مراده.

- هوا خیلی گرمه. من برم یه آبی به سروصورتم بزنم و برم.

مقصودی که داخل خبازخانه رفت. شیطنتم گل کرد. فوری با یک طناب، پایین تخت شهردار را به سپر ماشین گره زدم. به بقیه بچه‌ها گفتم: صبر کنین ببینیم چه اتفاقی می‌افته!

مقصودی آمد، خداحافظی کرد، پشت ماشین نشست و سریع حرکت کرد، تخت را همراه خودش می‌کشید و می‌رفت. شهردار وحشت‌زده از خواب بیدار شد و شروع کرد به داد زدن. او داد می‌زد و ما می‌خندیدیم. فریاد او بین گردوخاک خیابان خاکی پادگان گم شده بود. بنده خدا محکم دو طرف تخت را چسبیده بود تا نیفتد.

هم خنده‌مان گرفته بود، هم می‌ترسیدیم که نکند او بیفتد و بلایی سرش بیاید. شروع کردیم داد و فریاد کردیم: آقای مقصودی وایسا. مقصودی متوجه سروصدای ما نشد. حدود ۲۰۰ متر جلوتر به در دژبانی رسید، وقتی ایستاد، ما هم نفس‌زنان خودمان را به ماشین رساندیم. قیافه شهردار دیدنی بود. رنگ صورتش مثل مرده‌ای شده بود که او را از قبر بیرون کشیده باشند.

آقای مقصودی پیاده شد. تا چشم شهردار به او افتاد، داد زد: مرد حسابی! اگه می‌خواستی مرا بکشین. لااقل یه تیر توی سرم خالی می‌کردی که بگن شهید شد! تو که منو بیچاره کردی. دیدی چه بلایی داشتی به سرم می‌آوردی؟ داشتم دق‌مرگ می‌شدم!

مقصودی چند بار صورت او را بوسید و معذرت‌خواهی کرد. همان‌طور که قربان صدقه شهردار می‌رفت، چشمش به من افتاد. نگاه غضب‌آلودی کرد و گفت: می‌دونم این آتیش‌ها از گور کی بلند میشه. خیر ندیده اسمالی، همش زیر سر توئه. دنبالم گذاشت و گفت: می‌کشمت اسمالی! اگه پیرمرد بیچاره مرده بود، چه خاکی باید تو سرمون می‌ریختیم؟ من از ترس آقای مقصودی می‌دویدم، بچه‌ها هم می‌خندیدند.»

کد خبر 665523

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.