۲۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۰۵:۰۰
فکر کردید من اینجا بوق هستم؟!

برگه‌های مرخصی را در جیبمان گذاشتیم و پیاده به سمت دژبانی حرکت کردیم. وانت تویوتایی به ما نزدیک می‌شد. دو نفر جلو و چند نفر هم در کابین عقب آن نشسته بودند. وقتی ماشین به ما نزدیک شد، از راننده‌اش پرسیدیم: اخوی! این ماشین اهواز نمیره؟

به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت دیگری برای خودش طنز داشت. گاهی ناخواسته و به‌طور اتفاقی جریانی رخ می‌داد و گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز می‌پرداختند.

کتاب‌های حوزه جنگ و دفاع مقدس اغلب به روایت داستان‌های زیبا و پندآموز از شهدا و رزمندگان می‌پردازد. اما کتاب «موقعیت ننه» این رویه را کمی تغییر داده است و به سراغ طنازی‌های رزمندگان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس رفته است. این کتاب روایتی کمتر دیده شده از جنگ است. روایت‌هایی که خنده بر لبانتان می‌آورد و باعث می‌شود از دریچه لبخند و طنازی رزمندگان به جنگ بنگرید.

در بخشی از این کتاب به نقل از «احمد شیروانی» می‌خوانیم: «سال ۱۳۶۱ حدود دو ماه قبل از شروع عملیات محرم، من، حمید یزدی، سعید شوذری و چند نفر دیگر از دوستانم به شهرک دارخوین آمدیم. فرصت نشده بود به مرخصی برویم. هرچه به دفتر کارگزینی تیپ امام حسین (ع) می‌رفتیم تا مرخصی بگیریم، می‌گفتند: فعلاً تموم مرخصیا لغو شده.

از بس سماجت کردیم، مسئول کارگزینی با مرخصی ۴۸ ساعته ما موافقت کرد و گفت: مواظب باشین بقیه نیروها نفهمن شما دارین میرید مرخصی. تا میشه برگه‌های مرخصی رو نشون کسی ندین.

برگه‌های مرخصی را در جیبمان گذاشتیم و پیاده به سمت دژبانی حرکت کردیم. وانت تویوتایی به ما نزدیک می‌شد. دو نفر جلو و چند نفر هم در کابین عقب آن نشسته بودند. وقتی ماشین به ما نزدیک شد، از راننده‌اش پرسیدیم: اخوی! این ماشین اهواز نمیره؟

سرعتش را کم کرد و گفت: چرا، بپرین بالا.

سوار شدیم. دم در، دژبان که یک بسیجی کم‌سن‌وسال بود، جلوی ماشین را گرفت و پرسید: اخویا کجا تشریف می‌برن؟

یکی از سرنشینان جلو گفت: داریم میریم موقعیت مهدی.

گویا دژبان از قبل او و دوستانش را می‌شناخت، ولی متوجه شد که ما پنج شش نفر با آنها نیستیم، با لهجه شیرین اصفهانی از راننده پرسید:

دادا، این برادرا هم با شوما هستن؟

- از خودشون بپرسین.

از ما پرسید: شوما چند نِفِر کوجا تشریف می‌بِرین؟

همان لحظه شیطنتم گل کرد. با قیافه کاملاً جدی گفتم: من تشریف می‌برم موقعیت ننه! بقیه رو از خودشون بپرس.

بغل دستی‌ام از حرف من خنده‌اش گرفت. همان‌طور که می‌خندید، گفت: منم میرم موقعیت ننه.

حمید یزدی که متأهل بود، گفت: من نمیرم موقعیت ننه، من می‌خوام برم موقعیت زنه!

راننده گاز داد تا حرکت کند. دژبان نوجوان با کف دست روی کاپوت ماشین کوبید، اسحله‌اش را مسلح کرد و گفت:

- وایسا ببینم، این مسخره بازیا چی چیه‌س؟ موقعیت ننه دیگه کوجاس؟ پیاده بشین ببینم. من نمی ذارم شما چند نِفِر از این در برین بیرون!

- اخوی چی چی رو نمی‌ذاری؟ ما باید بریم ورِ دل ننه‌هامون.

- مگه الکیه، هرکی دلش خواست سرش رو بندازه پایین و از این در بره بیرون؟ فک کردین من اینجا بوقم؟

- برادر، ما حکم مأموریت داریم، باید بریم موقعیت ننه.

- ببینم حکمتون رو.

برگه‌های مرخصی را که نشانش دادیم، گفت: خدا بگم شما بسیجیا رو چی کارتون نکنه که هر کدومتون یه جوری آدم رو می‌ذارین سر کار! برین خدا پشت و پناهتون.»

کد خبر 666101

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.