به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت دیگری برای خودش طنز داشت. گاهی ناخواسته و بهطور اتفاقی جریانی رخ میداد و گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز میپرداختند.
کتابهای حوزه جنگ و دفاع مقدس اغلب به روایت داستانهای زیبا و پندآموز از شهدا و رزمندگان میپردازد. اما کتاب «موقعیت ننه» این رویه را کمی تغییر داده است و به سراغ طنازیهای رزمندگان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس رفته است. این کتاب روایتی کمتر دیده شده از جنگ است. روایتهایی که خنده بر لبانتان میآورد و باعث میشود از دریچه لبخند و طنازی رزمندگان به جنگ بنگرید.
در بخشی از این کتاب به نقل از «علیرضا کاظمی» میخوانیم:
«سال ۱۳۶۳ قبل از عملیات بدر در منطقه هورالهویزه در پاسگاههای روی آب مشغول پدافند بودیم. محل استقرار دسته ما روی پاسگاه سه و نیم بود. یک روز از بچهها شنیدم سه اسیر عراقی را به پاسگاه ۳ آوردهاند. فاصله پاسگاه ما تا پاسگاه ۳ کمتر از ۱۰۰ متر بود. دو تا از پاسگاه را با پلهای خیبری به هم وصل کرده بودند. دویدم و سریع خودم را به آن پاسگاه رساندم. اسرای عراقی نشسته و دستهایشان را روی سر گذاشته بودند. یکی دو نفر از بچهها هم حاذق و با انگشتهای روی ماشه کنارشان ایستاده بودند.
سالهای قبل چند جمله کوتاه عربی از قاری مسجد محلهمان یاد گرفته بودم. هوس کردم با اسرا صحبت کنم. به آنها با لهجه عربی گفتم: سلام علیکم یا اخی.
یکی از آنها که رنگی به رویش نمانده و مشخص بود بیشتر از آن دو نفر دیگر ترسیده است، به پاهای من چسبید و شروع کرد به فرستادن صلوات. پیش خودم گفتم: این سوژه خوبیه، همین رو برای یک گفتوگوی دونفره انتخاب میکنم.
به او گفتم: اشلونک؟
- زین، زین، زین.
یکی از بچهها پرسید: مگه تو عربی بلدی؟
- برو دنبال کارت! پاشو خودت رو جمع کن! منو دست کم گرفتی!
- چی بهش گفتی؟
- بهش گفتم حالت چطوره؟ گفت: خوبم، خوبم، خوبم.
از بچهها پرسیدم: راستی، اینا ناهار خوردند؟
نگاهی به هم کردند و گفتند: نه.
از همان اسیری که با او همکلام شده بودم، پرسیدم: یا اخی! الطعام؟
- نعم (بله).
- الماستی، فلفل خورشتی، قیاضت البرنجی؟
- نعم، نعم، نعم.
خودم هم نفهمیدم چه گفتم! به بچهها گفتم: این مادر مردهها دارن از گرسنگی تلف میشن. برین براشون غذا بیارین.
برایشان غذا آوردند. بندگان خدا از بس گرسنه بودند، نمیدانستند غذا را در دهانشان بگذارند یا توی چشمشان! یک دفعه برادر اسدی، فرمانده گروهانمان، از راه رسید. داد زد: چرا همهتون یه جا جمع شدین؟ نمیگین یه خمپاره میاد دخلتون رو میاره؟ متفرق بشین.
بچهها گفتند: آقای اسدی، ما جمع شدیم ببینیم اسیرا چی میگن.
- شما که عربی بلد نیستید! چه جوری میخواید از اسیر حرف بکشین؟
- ما بلد نیستیم، کاظمی که بلده.
- کدوم کاظمی؟
- علیرضا.
- همین علیرضا کاظمی خودمون؟
- آره.
- اینکه رینونیام به زور بلده حرف بزنه.
خودم را پیش انداختم و گفتم: آقای اسدی، دست شما درد نکنه، شما که ما رو نابودی کردی.
اسدی گفت: خیلی خوب، باهاشون حرف بزن، ببینم.
دوباره به اسیر عراقی نزدیک شدم و گفتم: اشلونک؟ همان طور که دهانش پر از برنج بود، سه بار تو دماغی گفت: زین، زین، زین.
اسدی گفت: چی چی ازش پرسیدی؟
- سوال خاصی نبود، ازش پرسیدم: حالت چطوره؟ گفت: خوبم.
- باریکلا، باریکلا!
بچهها گفتند: آقای اسدی، ما که عربی بلد نبودیم، کاظمی باهاشون حرف زد، فهمیدیم گرسنهشونه، براشون غذا آوردیم.
اسدی گفت: خوبه، ادامه بده، ازشون بپرس از کدوم تیپ و لشکرند؛ کجا اسیر شدند و اصلاً چی شد که اسیر شدند.
به اسرا گفتم: انت الخشونی؟ فیت فیت کشونی؟ چون سوالاتم هیچ پایه و اساسی نداشت، فقط توی چشمان من نگاه میکردند. بچهها از خنده رودهبر شده بودند. اسدی گفت: پس چرا جواب نمیدن؟
- بالاخره منم که اسیر میشدم، به این آسونی اطلاعات به دشمن نمیدادم.
- دوباره ازشون بپرس.
کم کم داشت دستم رو میشد. به رزمندهای که کنارم بود، اشاره کردم که اجازه دهد فرار کنم. او هم عمداً راه مرا سد کرد که نتوانم جا را خالی کنم.
اسدی وقتی دید مکث من زیاد شد، گفت: بجنب دیگه! پس چرا نمیپرسی؟
- باید صبر کنید کلماتی رو که میخوام ازشون بپرسم، توی ذهنم مرور کنم.
- خیلی خوب، مرور کن.
هر چه به ذهنم فشار آوردم، نتوانستم معادل کلمات تیپ و لشکر را پیدا کنم. دل به دریا زدم و به فارسی به اسیر عراقی گفتم: فلان فلان شده! بگو ببینم کجا اسیر شدین؟ مال کدوم لشکرین؟
اسدی عصبانی شد، اخمهایش را در هم کشید و گفت: تو که فارسی باهاشون حرف زدی؟
صدایم را بالا آوردم و گفتم: پدر آمرزیده، من پدرم عربه یا مادرم، که عربی بلد باشم!؟
اسدی نگاه غضبآلودی به من کرد، اسلحه را از دست یکی از بچهها گرفت و گلنگدن آن را کشید. من هم معطل نکردم، مثل فنر از جا پریدم و پا به فرار گذاشتم.»
نظر شما