به گزارش خبرنگار ایمنا، کشورمان در حالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «کارد میزدی خونشان در نمیآمد. حیف از آن همه عجلهای که برای رسیدن به تهران کرده بودند. کمکم رفتارهای سلیمان و تیمش غیرقابل تحمل میشد، اما فعلاً کاری از دستشان برنمیآمد. توپ موشکی هنوز در زمین آنها بود. با ناراحتی از هتل خارج شدند در حالی که حوصله هیچ کاری را نداشتند. میدانستند هر ساعتی که از صدور دستور مقابله به مثل میگذرد و امکان پرتاب موشک فراهم نمیشود، حسنآقا ناراحت و ناراحتتر میشود.
فردا صبح رأس ساعت مقرر استیشن خاکیرنگ جلوی یکی از ساختمانهای خیابان مطهری ایستاد. نواب زنگ درب سبز رنگ سفارتخانه لیبی را فشار داد. سربازی که لای در را باز کرد، نامهایشان را پرسید و بعد از مطابقت با لیستی که دستش بود، رضایت داد که وارد قسمتی از خاک لیبی شوند. چند لحظه بعد سلیمان برای استقبال از آنها به هال نسبتاً وسیع ساختمان آمد. دسته کلید بزرگی دستش بود که یکسره انگشت شستش لای کلیدهای آن بازی میکرد. با همراهی او از چند پله کوتاه بالا رفتند و به طبقه اول رسیدند. سلیمان در را پشتشان قفل کرد. از آنجا سوار آسانسور شدند و در طبقه سوم پیاده شدند. سلیمان در کرکرهای آسانسور را کشید و آن را قفل زد. در واحد طبقه سوم را هم قفل کرد. نواب و حیدریجوار چند بار به همدیگر نگاه کردند. کاملاً گیج شده بودند. این همه قفل برای چه بود؟ وارد اتاق جلسه کوچکی شدند که دیوارهایش پر از نقشه بود.
سلیمان در اتاق جلسه را هم قفل کرد. کمکم از کارهای سلیمان ترس برشان داشته بود.
- خب حالا حرفتون رو بگید.
- حرفمون؟ حرف ما که واضحه؟ بیایید پرتاب انجام بدید. همین!
سلیمان در کمال خونسردی یکی از صندلیهای دور میز را کشید و نشست: دیگه چه پرتابی؟ شما دارید مناطق مسکونی رو میزنین. به ما اجازه ندادن مردم بیگناه رو بکشیم.
حیدریجوار براق شد: مناطق مسکونی؟ کدوم مناطق مسکونی؟ مگه شما خودتون اهداف ما رو مختصاتیابی نمیکنین؟ مگه نمیدونین ما همیشه دنبال جاهای تأثیرگذار هستیم؟
حیدریجوار عصبانی شده بود، اما سعی کرد خودش را کنترل کند، با انگشت جاهایی از نقشه روی دیوار را نشان میداد.
- خب، باشه! اصلاً شما بیایین این فرودگاه الرشید رو بزنید.
- نمیشه. موشکها خطا دارن، هر جا بزنیم ممکنه بخوره به مردم.
- چرا بهانه میگیرید؟ نمیخواین بزنین بگین نمیزنیم. این حرفا چیه؟ خطای موشک نهایت یکونیم کیلومتره. این فرودگاه. هشت کیلومتر هم از هر طرفش بیابونه.
سلیمان صندلیاش را جلوتر کشید و با بیمیلی نگاهی به نقش انداخت: شما جاهایی رو که میخواین بزنین، رو نقشه علامت بذارین، ما بررسی میکنیم بهتون خبر میدیم. حیدریجوار و نواب زیرچشمی همدیگر را نگاه کردند. هر دو میدانستند که سلیمان این حرف را برای از سرباز کردن آنها و تلف کردن وقت میزند. توی این دو سال سلیمان را به حد کافی شناخته بودند.
- نمیشه جناب سلیمان، باید همین الان بیایید با ما برگردیم. خودتون میبینید که عراق چه طوری داره شهرهای ما رو میزنه. مردم بیگناه و مدرسه و پارک هم حالیاش نیست. این کار شما کمک به کشتن مردم بیگناهه. تو این دو سال دیدین که هر موقع جوابشونو با موشک دادیم چند روز بعدش بمباران شهرا رو قطع کردن. ولی این کار شما یعنی نزدن موشک از طرف ما اونا رو وقیحتر میکنه. چی شد اون عقاید انقلابی ضد امپریالیستی که رهبرتون تبلیغ میکرد؟ امروز همه ابر قدرتهای دنیا میخوان انقلاب ما شکست بخوره. شما قول داده بودین ما رو کمک کنین.
سلیمان قفل در اتاق جلسه را باز کرد.
- همین که گفتم. من خبرش رو بهتون میدم. سکوت سنگینی توی اتاق حاکم شد. به جز تهصدایی از عبور ماشینها که از خیابان پایین پنجره میآمد، هیچ صدایی نبود. لحن سلیمان بیادبانه و از سرباز کن و قاطع بود. به نظر نمیرسید که دیگر حرفهای حیدریجوار و نواب در تصمیم او تغییری ایجاد کند. تنها کاری که میتوانستند بکنند این بود که برگردند کرمانشاه از حسنآقا کسب تکلیف کنند.
چند دقیقهای طول کشید تا همه قفلها به رویشان باز شود و به هال بزرگ طبقه همکف برسند. آخرش هم از آن همه قفل کاری سر در نیاوردند…»
نظر شما