به گزارش خبرنگار ایمنا، ایران درحالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «از حال و روز بقیه خبر نداشت و همین دلش را به شور میانداخت. صدای هواپیماها دور و دورتر شدند و صدای ضدهواییها خوابید. به سرعت بلند شد و خودش را به سمت محل انفجار برساند.
حدس میزد که دو راکت اولی به نمازخانه و و ناهارخوری خورده باشند. هنوز چند قدم دور نشده دو سرباز را دید که به سرعت در حال دویدن بودند.
از دور معلوم بود که وضعشان عادی نیست. یکی شکمش را گرفته بود و دیگری سرش را. بیاختیار ایستاد. سربازها با سرعتی باور نکردنی از جلویش گذشتند و رفتند. اولی شکمش پاره شده بود و با دو دست امعا و احشایش را نگه داشته بود تا بیرون نریزند. دومی اسمش هادی بود. ترکشی توی گیجگاهش خورده بود که حدود ده سانت آن بیرون بود. خون مثل فواره از کنار ترکش به اطراف میپاشید. غلامرضا هاج وواج مانده بود و نمیدانست چه کار کند. دنبال سرباز بدود و نگهشان دارد؟
یا به طرف محل انفجار برود؟ سرعت دویدن سربازها طوری بود که با حالی که داشت بعید بود، بهشان برسد. هرچند با آن شرایط مگر چقدر دیگر میتوانستند بدوند؟ دودل و هراسان به سمت محل نمازخانه راه افتاد، ساختمانی که وقتهای نماز پر رفتوآمدترین جای پادگان میشد. قدمهایشان کمجان و کوتاه بودند. چند متر جلوتر سر راهش بازوی قطع شدهای را دید.
دست بیلباس تکان تکان میخورد و انگشتهایش بازو بسته میشدند. پاهایش سست شدند. از تصور صحنههایی که قرار بود ببیند مو بر تنش سیخ شد. به راهش ادامه داد، اما هرچه میکرد نمیتوانست با سرعت برود. پاهایش به فرمانش نبودند و انگار پشت سرش کشیده میشدند. کم کم به پشت کلبهای رسیده بود که اگر آن را دور میزد ساختمان ناهارخوری و نمازخانه دیده میشدند.
بوی دود سیاهی که از پشت کلبه به طرف آسمان میرفت با بوی خون و سوختگی قاتی شده بود و مشامش را آزار میداد. قلبش تند تند میزد که ناگهان جنازه عریانی توجهش را جلب کرد که به صورت، آنجا افتاده بود. با عجله به سمت بدن دوید. موج انفجار لباسهایش را کنده و او را پرت کرده بود.
بدن را برگرداند. صورتش متلاشی شده و در نگاه اول قابل تشخیص نبود. پای راست و دست چپش هم کاملاً از بین رفته بودند و لختی استخوانهایش به چشم میزدند، کمی که دقت کرد کم کم از روی نشانهها او را شناخت. اشکهایش به اختیار خودش نبودند. بدن تکهپارهای که روی دستش بود، مجتبی بخشنده، آشپز پادگان بود که از بچههای کادر رسمی سپاه بود و با شخصیتی که داشت، همه دوستش داشتند. چند دقیقهای همان طور نشسته گریه کرد، اما فکر بچههای دیگر نگذاشت آسوده بنشیند. بخشنده را همان جا رها کرد و به طرف نمازخانه راه افتاد. چندتا از بچهها هم از اطراف به سمت آنجا در حال دویدن بودند. سرعتش را زیاد کرد و به عنوان اولین نفر به محوطه جلوی نمازخانه رسید. جایی که به سلاحخانه بیشتر شبیه بود تا نمازخانه. راه به راه تکههای بدن و گوشت سوخته و دست و پا افتاده بود. هیچ بدن به هم پیوستهای وجود نداشت. ساختمان نمازخانه سالم بود، اما همه بچههایی که به قصد رسیدن به آنجا توی محوطه بودند، قطعه قطعه شده بودند.
هیچکس قابل شناسایی نبود. بچهها یکی یکی میرسیدند. سلگی موتور تریلی را پیدا کرده و سواره آمده بود. پور برزگر که مسئول ستاد بود و در غیاب حسنآقا به نوعی مسئول کل بچههای پادگان محسوب میشد، با دیدن سلگی خوشحال شد: پیاده شو ببینم.
- چرا؟
- موتور را بده میخوام برم دنبال بقیه بچهها.
- خب خودشون میان دیگه.
- نباید وقت رو تلف کنیم. باید همه رو جمع کنیم یه جای امن، احتمال اینکه هواپیماها دوباره برگردند هست.
سلگی با غرغر پیاده شد و پور زرگر همان طور که سوار میشد، گفت: سلگی کمک بچهها بده این شهدا رو جمع کنین. صدایش محزون بود و معلوم بود که به زور جلوی اشکش را گرفته است. موتور تریل پر گاز از زمین کنده شد و رفت. بچهها در سکوت مرگباری اول به همدیگر و بعد هم به زمین و در و دیوار ساختمانها نگاه کردند.
تا عصر، بچههایی که زخمی بودند به کمک تنها آمبولانسی که داخل پادگان مستقر بود به بیمارستان منتقل شدند. به جز آن دو سرباز دونده زخمی که بچهها جلوتر نگهشان داشته و سوار آمبولانس کرده بودند، چند نفر بیشتر زخمی نشده بودند.
نظر شما