به گزارش خبرنگار ایمنا، ایران درحالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «یکی از زخمیهایی که پاهاش قطع شده بود، حامد بود که روز قبل خدمت سربازیاش تمام شده و تسویه حساب کرده بود، اما برنگشته بود، شهرشان که یک روز بیشتر با رفقای دوره سربازیاش بماند و به دور از اجبار و وظیفه خوش بگذراند! ظاهراً همان دو راکت اولی که غلامرضا دیده بود توی مکان پر رفتوآمد خورده بود.
مابقی راکتها به صورت مورب به زاغههای سینه کوه اصابت کرده بودند. همهشان راکتهایی ضد بتون بودند که توانسته بودند کوه را به شدت خراش بدهند، اما به قسمت تونل راکتی نخورده بود.
تصور آنها این بوده که موشکها و تجهیزات در همین زاغههایی که درشان به صورت ستونی در راستای هم باز میشدند، نگهداری میشوند. غافل از اینکه آنها محل نگهداری سلاحهای سبک و گلولههای توپ و ضد هواییها بودند. چند راکت هم در قسمت پادگان آموزشی خورده بود که هنوز معلوم نبود چند نفر از آنها را شهید یا زخمی کرده است.
بچهها تا ساعت چهار عصر سه گونی بزرگ دست و پا و بدن و تکههای گوشت جمعآوری کرده و به معراج شهدای کرمانشاه منتقل کردند. نزدیک ساعت پنج بود که پوربرزگر همه بچهها را ردیف کرد که از پادگان خارج کند. با صحبتی که با حسنآقا کرده بود، قرار شد همه افراد و حتی کانکسها و ماشینها و موتورها هم از پادگان تخلیه شوند. سلگی موتور تریلش را از پوربرزگر پس گرفته بود و ذوایحی را هم روی ترکش نشانده بود و توی جاده خاکی پادگان به سمت در خروج میراند. دوتا مینی بوس بیرون در منتظر بچهها بودند.
ورود به پادگان هنوز خطرناک بود از ساعت یک ظهر تا پنج بعدازظهر، هرازچندگاه از چند گوشه پادگان صدای انفجار آمده بود. به نظر میرسید که تعدادی از راکتها به صورت تأخیری بودهاند و همان لحظه منفجر نشدهاند. برای همین هر لحظه بچهها انتظار شنیدن صدای انفجاری را داشتند، اما فکر نمیکردند بعد از پنج شش ساعت دوباره هواپیمایی برای بمباران بیاید. قدمهایشان را با طمانینه بر میداشتند.
معلوم نبود دوباره به این پادگان بر میگردند یا این بار آخرشان است که از در پادگان خارج میشوند. این بار هفت هشت هواپیمای جنگی از همان سمتی که ظهر آمده بودند، پیداشان شد. مثل دفعه پیش دو تای آنها جدا شدند و ارتفاعشان را کم کردند، طوری که خلبانشان کاملاً دیده میشد.
هواپیما با دیدن ستون نیرو شروع به زدن کالیبر کردند. یکی از هواپیماها ردیف نیرو را نشانه گرفته بود و دیگری دنبال موتور سلگی پرواز میکرد! بچهها به سرعت پراکنده شدند و روی زمین دراز کشیدند و هواپیما هم با رسیدن به کوه مجبور به اوج گرفتن شد. سلگی هم مدام با موتور پیچ پیچ میرفت و آن وسط برای خلبان زبان درازی میکرد. مابقی هواپیماها دوباره به سمت زاغهها رفتند و چند راکت انداختند و برگشتند. شکر خدا بچهها آسیبی ندیدند. هداوند گلولهای که ده سانتیمتری سر غلامرضا جعفری خورده بود را از توی خاک نرم کنار جاده بیرون کشید تا یادگاری نگه دارد. روز خیلی سختی بود. بچهها راه خود را به سمت در خروجی ادامه دادند، اما راه کش آمده بود و تمام نمیشد. تنها خوشحالی مشترک همه این بود که حسنآقا و بچههای اصلی تیم، به موقع آنجا را ترک کرده بودند. اگر خدای ناکرده حسنآقا طوریاش میشد، معلوم نبود چه بر سر موشکی میآمد یا اگر موشکها و تجهیزاتش آنجا بودند و آسیبی میدیدند، فقدانشان به این سادگیها و به این زودیها قابل جبران نبود.
آن هم در این بحبوحه جنگ شهرها که تنها پاسخ موشکی ایران میتوانست اندکی پوزه هار صدام را مهار کند. مردم میدانستند که اگر ایران مقابله به مثل موشکی نمیکرد، عراق صد برابر بدتر از اینها را بر سر شهرهایشان میآورد. خورشید در حال غروب بود که بچهها با قیافههایی خسته و لباسهای خاکی و گلی از پلههای مینیبوس بالا رفتند. هیچکدام آن روز ناهار هم نخورده بودند. همگی روی صندلیها ولو شدند. چشمهایشان تازه گرم شده بود که صدای مارش پیروزی از رادیوی مینیبوس که روی خط بغداد بود، شنیده شد. بچهها روی صندلیها نیمخیز شدند. راننده که عربی بلد بود اخبار را با پوزخند برایشان ترجمه کرد: زکی میگه صددرصد مجموعه موشکی ایران امروز از بین رفته.
بچهها خستگی و غصهشان را فراموش کردند. همه توی دلشان خدا را شکر میکردند که اتفاقی که افتاده در برابر اتفاقی که قرار بود بیفتد تقریباً هیچ بوده است…»
نظر شما