به گزارش خبرنگار ایمنا، ایران درحالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «بعد از چای قیافه حسنآقا دوباره جدی شد.
- یه چیزی میخوام بگم اما میترسم قبول نکنین!
- چی میخوای بگی؟ بگو.
حسنآقا روی صندلی جابهجا شد. صبر کرد مهماندار فنجان چای را بردارد و دور شود. میخواستم یکی از موشکها رو بدین به این مجموعه وزراتخونه خودتون.
-یعنی کیا؟
- به همین آقای قیامتیون و بچههاشون. خودشون هم علاقه نشون میدن. خودمم بهش فکر کرده بودم، ولی میدونی مظنه موشک تو بازار چنده حسن؟!
حسنآقا خندید: خب شما که بهتر از من میدونین، اگه بتونن با مهندسی معکوس از روش بسازن دیگه مجبور نمیشیم به این و اون رو بندازیم یا اینکه کلی هزینه کنیم.
حاجمحسن چند ثانیهای سکوت کرد. معلوم بود که چه کشمکشی توی ذهنش شکل گرفته است.
- خودت میبینی که حسن تو چه شرایطی هستیم. از موشکای قبلی که فقط یکی مونده، این بار هم فکر نکنم بیشتر از هشت تا بهمون بده. صدام هم میبینی که چطوریه. اونور دنیا یه گربه از روی دیوار رد می شه میگه ایران مقصره و من شهراش رو بمباران میکنم. می دونی تو این شرایط هر کدوم از اینا چقدر برامون ارزش دارن؟
میدونم حاجی، ولی هرچه زودتر شروع کنیم غنیمته، شاید دیگه کسی بهمون موشک نداد؟ شما هر بار به خاطر هشت تا موشک بلند میشی میای اینجا، اگه این دفعه که اومدی، گفت: نمیدیم چی؟ قذافیه دیگه اخلاقش قابل پیشبینی نیست. سکوت این بار طولانیتر بود. تصمیم سختی بود. خودش قبلاً چند بار به آن فکر کرده بود و به نتیجه نرسیده بود.
- خب نظرتون چیه؟
- آخه به این راحتی نمیتونم تصمیم بگیرم. من اگه یه موشک بدم به صنعت، تو به من چی میدی؟! حسنآقا بلند خندید: دست انداختی ما رو حاجی؟
- نه کاملاً جدی میگم.
حسنآقا خنده اش را خورد و قیافهاش جدی شد. چندثانیهای هر کدام در سکوت به جلو خیره شدند و چیزی نگفتند. حسنآقا نیمخیز شد و بالاتنهاش را رو به حاجمحسن برگرداند. کف دستش را گرفت رو به روی حاجمحسن: اون وقت قول میدم اگه شهید شدم، اون دنیا شفاعتتون رو بکنم.
حاجمحسن جا خورد. به آرامی کف دستش را بالا آورد و چسباند به دست حسنآقا. برق خاصی توی چشمهای هر دوشان دوید.
- قبوله.
دیگر نیاز نشد که حسنآقا از سوریه به لیبی برگردد. حسین جعفری سومین محموله موشکی را تحویل گرفته بود و در تکاپوری ارسال آن به ایران بود. نسبت به بار اول خیلی از کارها روی غلتک افتاده بود و به تنهایی میتوانست از عهده آن بر آید.
حسنآقا و بار موشکی و تابستان تقریباً هم زمان به پادگان شهید منتظری رسیدند. در طول تابستان ۶۴، پادگان خلوتتر و منظمتر از همیشه بود. بعد از برگشت از سفر و در آن آرامش نسبی که با قطع شدن جنگ شهرها به وجود آمده بود، حسنآقا اولویتش را روی گسترش کمی و کیفی یگان موشکی گذاشت.
در ابتدا با تلاش و دوندگی توانست دو پادگان جدید برای گروه بگیرد. یکی پادگان امام علی (ع) در خرمآباد و دیگری پادگان ابوذر در همدان. هر دو پادگان در محدوده برد سیصد کیلومتری اسکادبی تا بغداد قرار داشتند.
دومین نیازی که حسنآقا آن را حس میکرد و از روز اول برایش برنامهریزی کرده بود، تربیت نیروی متخصص بود، از همان زمانی که دستور تدوین جزوات آموزشی را داده بود، تصمیم داشت که تعداد متخصصانش را به حد استاندارد یک گردان موشکی برساند، اما فشار کاری و مأموریتهای موشکی پشت سرهم مانع از انجام آن شده بود.
تیر ماه فرصت خوبی بود. حسنآقا مسئولیت تشکیل یک دوره آموزش موشکی را به سیدمهدی وکیلی سپرد. سیدمهدی آدم سختگیر و منضبطی بود. همکلاسیهای سوریه هنوز خاطرات جدی بودن سیدمهدی را برای همدیگر تعریف میکردند و میخندیدند؛ به خصوص آن صبحگاهی را که بعد از برگشتن به ایران در پای هواپیما برگزار کرده بودند، اما نیروهای جدید هنوز تصوری از میزان جدیت سیدمهدی نداشتند.
برای همین وقتی که سیدمهدی از بین ورودیهای دوره ۴۰ و ۴۱ که تا حالا در پستهایی مثل نگهبانی و ترابری و مهندسی و آشپزخانه و غیره به کار گرفته شده بودند، برای آموزش موشکی داوطلب خواست خیلیها داوطلب شدند و بلافاصله کلاسها به طور منظم و کاملاً رسمی تشکیل شدند…»
نظر شما