به گزارش خبرنگار ایمنا، ایران درحالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «بعد از جلسه با سلیمان، حسنآقا چند تا از بچههایی که میدانست به درد این کار میخورند، صدا زد و مأموریت را بهشان ابلاغ کرد: بچهها، ترجیحاً دو گروه شین؛ یه گروه از کرمانشاه شروع کنه بره اسلامآباد و یه گروه هم بره سمت سنندج.
حسابی دقت کنین؛ جادههای فرعی رو بگیرین و برین تو، ببینین به کجا میرسه. پشت هر کوه و تپهای رو اگه شد سرک بکشین. نگران نباشین؛ جاده هم نداشت خودمون براش جاده میکشیم. زاهدی و باقریان و سیوندیان و گودرزی، یکییکی دست حسنآقا را فشردند و از ساختمان سفید که کمکم به کاخ سفید مشهور میشد، بیرون آمدند. هنوز نمیدانستند که همین یک مأموریت ساده چقدر دردسر و سختی برایشان خواهد داشت.
حسنآقا باید برمیگشت تهران. تدوین جزوات برای بچهها سختتر از مأموریتهای کوه و دشت و خط مقدم بود. باید خودش استارت کار را میزد و فرمان را میسپرد، دستشان که دیگر بهانهای برای ول کردن و پشت گوش انداختن نداشته باشند. به تهران که رسید، مستقیم رفت وزارت سپاه. کارتن نسبتاً بزرگی از سوریه آمده بود گوشه اتاق حاجمحسن بود. رویش چیزی از نشانی مقصد و مبدا و مهرهای پستی دیده نمیشد. حاجمحسن با حسنآقا روبوسی کرد: مرد حسابی! معلومه کجایی؟ امانتیتون چند روزه اینجاست. حسنآقا خندید.
حالا میخوای با اینا چی کار کنی؟
بچهها رو میفرستم باغ ونک بشینن کاملشون کنن؛ میخوام کتابهای آموزشی درست حسابی از توشون دربیاد. خیلی عالیه، آخرش کتابا رو بیارین منم ببینم. خودت رفتی باغ ونک رو دیدی؟ هنوز آنجا را ندیده بود. ظاهراً باغ و خانه ونک قبل از انقلاب مال فرمانده توپخانه ارتش شاه بوده که بعد از فرارش خالی از سکنه مانده بود. وقتی که حاجیزاده یک ماه پیش، از طولانی شدن مدت اقامت لیبیاییها در هتل و مشکلات امنیتی آن شکایت کرده بود، حاجمحسن این خانه را به گروه حدید داده بود که مهمانهایش را به آنجا منتقل کند.
راستی از وضعیت جنگ چه خبر؟
به نظر میرسه عراق دوباره داره برا زدن شهرا دندون تیز میکنه. ما هم البته بیکار نیستیم. خودمون را برا یه مقابله به مثل حسابی آماده کردیم. فکر کنم نظر مسئولا این باشه که ما تو این مقطع از موشک هم استفاده کنیم. حالا زیاد هم جدی نیست. شما سعی کنین آماده باشین. باید ببینیم صدام این دفعه چه خوابی برامون دیده. کارتن جزوات را تحویل گرفت و از حاجمحسن خداحافظی کرد. دوست داشت سری به باغ ونک بزند، اما قبلش کار مهمتری داشت که باید انجام میداد.
مسئول پذیرش نیروی سپاه، لیست پرسنلی که یک هفته پیش دوره آموزش ۴۱ سپاه را شروع کرده بودند، روی میز گذاشت: فعلاً هیچ نیروی آزادی نداریم ولی می تونم از خروجی این دوره که ۴۰ روز دیگه تموم میشه ده پونزده نفر سفارشی براتون بفرستم. چطوره؟ هرچند معلوم نبود تا ۴۰ روز چه اتفاقاتی بیفتد و موشکی به کجا برسد، اما ظاهراً چاره دیگری جز قبول پیشنهادش نبود. حسنآقا خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد.
راهرو شلوغ بود. افراد زیادی با قیافهها و تیپهای مختلف کاغذی به دست از این اتاق به آن اتاق میرفتند. بعضیها هم روی نیمکتهای فلزی کنار سالن نشسته بودند. یک دفعه توی آن شلوغی چشمهای حسنآقا روی چهره آشنایی ثابت ماند. حاجآقا لشگریان بود، پدر عبدالرضا. ولی اینجا چه کار میکرد؟ قدمهایش را تند کرد و با اشتیاق به او نزدیک شد. حاجآقا لشگریان تا حسنآقا را دید از روی صندلی بلند شد و بلافاصله محکم همدیگر را در آغوش گرفتند.
با دیدن هم یاد عبدی افتاده بود و انگار دلشان نمیخواست آن چند ثانیهای که در آغوش هم هستند، تمام شود. فرصت بود که بتوانند در آن میان بوی عبدی را استشمام کند. چه عجب حاجآقا لشگریان معمار بود. اما از روزی که جنگ شروع شده بود یک پایش توی ستاد جنگزدگان بود و هم و غمش شده بود تهیه لباس و امکانات اولیه زندگی برای جنگزدگانی که به تهران آورده بودند. میخوام اگه خدا بخواد برم منطقه.
ستاد جنگزدگان چی میشه؟ استعفامو گذاشتم توی پاکت و دادم مجید با خط خوش روش نوشت: طبق دستور صریح امام خمینی مبنی بر لزوم حضور در جبههها برای همین نتونستن نه بگن. حسنآقا لبخندی زد و دستش را روی شانه حاجآقا گذاشت. خیلی مخلصیم! باهاشون صحبت میکنم که بیای پیش خودمون. سقف سوله چکه میکنه. هر کسی رو نمیتونیم بیاریم برا تعمیرات. میخوام خودت یه کاری بکنی…»
نظر شما