به گزارش خبرنگار ایمنا، ایران درحالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «زندان داخلی ارتش شده بود قرارگاه علیبنابیطالب داخل ساختمان نونوار شده بود و بوی رنگ هنوز از توی اتاقها میآمد. کف اتاقها را موکت رنگ روشن انداخته بودند و برای ساکنان جدید تخت یک طبقه آورده بودند که زیاد از حالوهوا هتل بیرون نیایند. آشپزخانه را تجهیز کرده بودند و برایشان پتوهای نو خریده بودند. با این حال، مهمانها با قیافههای نه چندان خوش حال ساکها و چمدانهایشان را توی اتاقها پخش کردند. البته این ساک و چمدانهای که داشتند، تنها چیزهایی نبود که با خود آورده بودند.
باقی وسایلشان را قبلاً احمد و حاجیزاده با کفی آورده و توی سوله معراج شهدا گذاشته بودند. مابین وسایلشان علاوه بر خودروی تست ذاتی و تست افقی و تلیشکا و خودروی اکسیدایزرو خودروی سوخت و سیستم هواشناسی و آرمس و آتلیه تعمیرات که معلوم بود برای کارهای موشکی هستند، جعبههای چوبی بزرگی هم بود که کسی از محتویاتش خبر نداشت یک دستگاه زیراکس هم با خودشان آورده بودند که معلوم نبود به چه کارشان میآمد. حیدریجوار شده بود مسئول قرارگاه علیبنابیطالب (ع) یا به عبارت دیگر مسئول تر و خشک کردن مستشاران خارجی!
مهمانها آشپزی که با خودشان آورده بودند را به حیدریجوار معرفی کردند. حیدریجوار بیست خریدی که برای شروع پخت لازم بود، از آشپز گرفت. قرار شد آن روز را استراحت کنند و فردا مسئولان آنها برای بازدید از پادگان و منطقه و جلسه با حسنآقا به پادگان شهید منتظری برده شوند. جایی برای برگزاری جلسه وجود نداشت. صحبتها همانطورکه از این پادگان به آن پادگان و سوله میرفتند ردوبدل میشد. حسنآقا خودش عربی حرف میزد و نیازی به مترجم نداشت.
سلیمان و چند نفر از اعضای تیمش توی هایس نشسته بودند. وقتی با همدیگر بودند با لهجهای حرف میزدند که کسی قادر به فهمیدن آن نبود. بعضی جاها سری به نشانه رضایت نسبی تکان میدادند و بعضی جاها هم قیافههایشان را طوری کج و کوله میکردند که اثری از رضایت تویش دیده نمیشد. شاید اگر میدانستند که نیروهای ایرانی برای فراهم کردن همین حداقلها چه سختیهایی کشیدهاند، این طور با بیخیالی از کنار همه چیز رد نمیشدند.
گامی کمبود امکانات و نفرات و رعایت امنیت اطلاعات، یک کار کوچک را برایشان به یک کار شاق تبدیل میکرد، مثلاً چه کسی میدانست که آنها برای داخل کردن تانکر سوخت به داخل تونل چه مصیبتهایی کشیدهاند؟ یک روز تمام با آن ور رفتند و عاقبت بعد از امتحان روشهای فراوان به روش قدما که بین خودشان به روش اشکبوسی معروف بود، لولهها را روی زمین چیدند و تانکر را روی آن سراندند. چند نفر هم پی در پی لولههای سنگین عقبی را برمیداشتند و به جلو منتقل میکردند.
بعد از اینکه از بازدید موشکها در داخل تونل منتظری فارغ شدند، سلیمان رو به حسنآقا کرد و گفت: خیلی خوب! ما کارمون رو از هفته بعد شروع میکنیم. حسنآقا لبخندی زد و با عربی دست و پا شکستهاش گفت: انحنالصدیقون؟ نعم انشاءالله. میتونیم تو بخشی از کار که از نظر شما اشکالی نداشته باشه، کمکتون کنیم. معلوم بود که سلیمان برای جواب دادن مردد است. از طرفی، بدش نمیآمد کارهایی که زحمت زیاد و حساسیت کمتری دارد را به ایرانیها بسپارد و از طرفی دلش میخواست کوچکترین کاری که در برنامه داشتند، در نظر ایرانیها پیچیده و دشوار جلوه کند…»
نظر شما