به گزارش خبرنگار ایمنا، ایران در حالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «بعد از ناهار ابتدا از برج جوچه که نمادی از ایدئولوژی جوچه بود و سه سال پیش به مناسبت هفتاد سالگی کیمایلسونگ به پایان رسیده بود، دیدن کردند. در ساختمان برج که ۱۷۰ متر طول داشت. ۲۵ هزار و ۵۵۰ بلوک سیمانی به تعداد روزهای هفتاد سال زندگی کیمایلسونگ به کار رفته بود. بعد از بازدید از برج، نوبت رسید به ساختمان بسیار بلند هتل «کریو» که درست روبهروی آن قرار داشت. ماجرای هتل «کریو» این بود که چند سال پیش هیئتی از کره جنوبی از مقامات کره شمالی در طبقه سیوهشتم از هتلی در هنگکنگ پذیرایی کرده بودند.
دیدار دوم قرار بوده در کره شمالی برگزار شود. مسئولان کره شمالی تصمیم میگیرند که این دیدار در ساختمانی بلندتر از ساختمان محل میزبانی کرهجنوبیها برگزار شود و بدینترتیب در فاصله زمانی کوتاهی هتل «کریو» ساخته شد! یعنی در واقع ساختمانی به آن عظمت کاملاً بر اساس یک چشموهمچشمی ملی بالا رفته بود. عصری برگشتند مهمانخانه. بعد از شام بچهها بیحوصله و خسته نشسته بودند، که حاجمحسن متلکی به شفیعزاده انداخت. حسنآقا به کمک شفیعزاده رفت و سنگر توپخانه را تقویت کرد. یعنی برعکس همیشه که حسنآقا و شفیعزاده با هم کلکل میکردند، این بار همتیمی شدند و با بقیه گروه که همه از وزرات سپاه بودند و بهسرعت در سنگر حاج محسن قرار گرفته بودند، کل انداختند. نبرد پایاپای حساسی بود که هیچکدام از طرفین حاضر به پذیرش شکست نبود. از همان لحظه تا چند ساعت بعد، صدای بگوبخندشان توی مهمانخانه پیچیده بود. خیلی وقت بود آنقدر نخندیده بودند، که از چشمهایشان اشک بیاید.
فردای آن روز هوای صبحگاهی پیونگیانگ مهآلود و ابری بود. فضای سبز و فوقالعاده تمیز اطراف مهمانخانه و جاده باریک سنگی که دورادور آن کشیده شده بود، جان میداد برای دویدن. دوچرخههایی که مرتب در کنار میز پینگپنگ چیده شده بودند هم چشمک میزدند. حسنآقا بعد از نیمساعت دویدن، با روحیهای پر انرژی و ریهای پر از اکسیژن برگشت سمت مهمانخانه و از پنجره داخل را نگاه کرد. دو سه نفر هنوز خوابیده بودند، ولی بقیه سرجایشان نبودند. این دومین صبحی بود که در کره شمالی یا به عبارتی در فاصله ششهزار و چهارصد کیلومتری از کشورشان از خواب بیدار میشدند.
حسنآقا وارد مهمانخانه شد. حاجمحسن و شفیعزاده در حال خوردن صبحانه بودند. وحید دستجردی با حولهای که دور گردنش بود، از دستشویی بیرون آمد: آقایون محترم، کمی بجنبین. دیروز پرواز ما رو نبرد، امروز ما به پرواز نمیرسیم!
حسنآقا گرمکن ورزشیاش را درآورد و در حالی که مینشست سر میز صبحانه، خیلی جدی گفت: مرد حسابی! انگار رفقای خودت هنوز خوابنا! ما پرسنل توپخانه و موشکی مرد جنگیم! سر صبح بیداریم. بچههای وزرات سپاهن که …
حاجمحسن با خنده یک پسگردنی به حسنآقا زد.
- بچههای من چی؟ جرئت داری بگو!
- نه دیگه، گفتنیها رو دیشب گفتیم!
همه پقی زدند زیر خنده.
پرواز به «سنبکتو» دوباره به دلیل هوای مهآلود انجام نشد. این بار قرار شد چرخی در شهر بزنند و ظهر برگردند فرودگاه. به احتمال زیاد تا آن موقع از غلظت مه کم میشد. اول رفتند به موزهای که ژنرالاُ پیشنهاد دیدنش را به آنها داده بود. یک مجسمه برنزی ۲۰ متری از کیمایلسونگ جلوی در موزه بود. ۱۱۹ مجسمه کوچکتر در سمت چپش بودف که به بازسازی جنگ کره و ژاپن پرداخته بود و ۱۰۹ مجسمه هم در سمت راستش که صحنههای جنگ کره و آمریکا بود. داخل موزه هم پر از کارهای عجیب و هنرمندانهای بود که با آنها وقایع جنگهایشان را بهصورت عینی و ملموس به بازدیدکنندهها نشان داده بودند.
واقعاً مفید بود و به دیدنش میارزید. از موزه که در آمدند، هنوز یک ساعتی تا رفتن به فرودگاه زمان داشتند. یک فروشگاه زنجیرهای بزرگ نزدیک موزه بود. حسنآقا همیشه توی مسافرتها سوغاتی میخرید، اما این بار ذوق بیشتری برای خرید داشت. الهام که هیچوقت چیزی نمیخواست، اما مادر سفارش کرده بود هر جا لباس و وسایل دخترانه خوشگل دید، حتماً بخرد. دخترشان نهایت تا دو هفته دیگر به دنیا میآمد».
نظر شما