اسماعیل وکیل زاده
-
روایتی از زندگی شهید «محمد غمسوار»؛
فرهنگپادرمیانی پدر، حمید را راهی جبهه کرد/ مقابله با بعثیها با خشاب خالی!
همرزم شهید «محمدغمسوار»میگوید: مسئول اعزام به او گیر داده بود که تو کوچک هستی و نباید عازم جبهه بشوی، پدر که خودش انقلابی بود، با ناراحتی به نزد مسئول اعزام رفت و گفت: این چه حرفی است که شما میزنی؟ درست است که سن پسرم کم است، اما او روح بزرگی دارد، حمید را با رضایت ما به جبهه بفرستید.
-
خاطره رزمنده لشکر ۳۱ عاشورا از دیدار با شهید مهدی باکری؛
فرهنگفرماندهای که ناز میکرد!
«از طرفی آن فرد قبول نمیکرد و میگفت: اگر من در عکس باشم، آن عکس خواهد سوخت! از سوی دیگر فرمانده سپاه اصرار و آن جوان ناز میکرد! این وسط ما هم متعجب بودیم و کمی ناراحت. در دلم میگفتم: ما میخواهیم با شما (فرمانده سپاه) عکس یادگاری داشته باشیم و چرا اصرار به حضور رانندهتان در عکس دارید!»…
-
روایتی از شهید سیدرضا موسوی؛
فرهنگپاسداری که آرزوی شهادت در آب را داشت
چشمش در عملیات قبلی نابینا شده بود. دوست صمیمیاش را به کنار سنگر کشید و با التماس از او قول گرفت که راجع به جانباز شدنش در جبهه، کلامی به همرزمانشان نگوید. وقتی علت را جویا شد، گفت: نمیخواهم به خاطر چیزی که در راه رضای خدا دادهام، مورد تکریم و احترامی مخصوص و بیشتر از دیگران قرار بگیرم!
-
دلتنگیهای یک نویسنده برای شهید علی پاشایی؛
فرهنگنمازی که ناتمام ماند!
«اذان ظهر بود. علی هم وضو گرفته بود و آماده برای نماز شده بود، برای آخرین نماز! در هلالی شلمچه چند نفر از نیروها بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن زخمی شدند. علی از سنگر فرماندهی خارج شد. توصیه و تذکرات لازم را به نیروها داد و همانجا کنار در سنگر نشست و به گونیهای سنگر تکیه داد.»
-
روایت یک غواص جانباز از عملیات کربلای ۵؛
فرهنگجشن خون در شلمچه خونین
«۳۶ سال پیش پیش در چنین ایامی در شبهای سرد زمستان ۱۳۶۵ که به لیلهالقدر دفاع مقدس مشهور شده است، جوانان غیرتمندی از دیار حماسه، حوادث صدر اسلام را تکرار کردند و دنیا را به حیرت واداشتند. دیماه آن سال، لشکر خدا در شلمچه خونین، جشن خون برپا کردند...»