به گزارش خبرنگار ایمنا، «محرم» فرزند سوم خانواده بود؛ سه خواهر بودیم و سه برادر که یکی از برادرهایم در سن جوانی دچار ایست قلبی شد و به رحمت خدا رفت. متولد سال ۱۳۴۰ بود و درست روز اول محرم همان سال به دنیا آمد و اسمش را با خودش آورد و شد آقامحرم خانواده ما.
اینها صحبتهای «غلامرضا قدیانینژاد» است، فرزند اول و برادر بزرگتر خانواده و بازنشسته اداره حملونقل. متولد سال ۱۳۳۱ است و حالا میشود گفت در ۷۰ سالگی، بعد از گذشت این همه سال همچنان حرف از محرم که میشود دلتنگی دست به گلویش میاندازد و میشود وارث صدای خشدارش و روایت میکند از روزهایی که محرم بود و رفت و دیگر برنگشت. روزهایی که مادر تاب دوری پسر را نداشت.
پسری درسخوان، صبور، حرف گوشکن و ورزشکار
آن سالها ساکن خیابان مولوی بودیم و محرم دانشآموز دبیرستان هاتف بود و دیپلمش را هم از همان دبیرستان گرفت. درسش هم خوب بود، حسابی پسر حرف گوشکنی بود و خیلی هم صبور. اهل ورزش بود و فوتبال بازی میکرد. عضو تیمهای محلی و دبیرستان محل تحصیلش بود. با بچههای مسجد مولوی هم ارتباط خوبی داشت. با شروع حرکتهای انقلابی به همراه بچههای مسجد درگیر کنترل رفتوآمدها بود تا زمانی که جنگ شروع شد. با دوستانش قرار گذاشت که راهی جبهه شود، اما مادرمان راضی به این کار نبود.
قرارش با رفقایش شهادت بود، قراری که به خاطر آن مرخصی هم نمیآمد
بعد از اینکه دیپلمش را گرفت برای خدمت سربازی اقدام کرد و به بندرعباس رفت و سرباز پایگاه هوایی شد. مدتی محافظ امام جمعه بندرعباس بود. سه چهار ماهی که گذشت دیدیم از محرم خبری نشد، مادر هم حسابی نگران بود و مدام میگفت چرا از این بچه خبری نشد؟ زمان تخلیه بنادر بود و من مأموریتی ۱۰ روزه گرفتم و خودم را به بندرعباس رساندم و به پایگاه نیروی هوایی رفتم و سراغ محرم را که گرفتم که حس کردم آقایان از این سوال من متعجب شدند.
بچههای انجمن اسلامی آمدند، گفتم محرم کجا است؟ من را به داخل پایگاه بردند و بعد از اینکه پذیرایی شدم، پرسیدم جریان چیست و باز هم سراغ محرم را گرفتم. گفتند به جبهه رفته است، جزیره مجنون. پرسیدم پس این نامههایی که از آدرس اینجا میآمد چه بود؟ گفتند این نامهها را از منطقه به پایگاه میفرستاد و ما هم از اینجا به اصفهان و به آدرس منزل شما ارسال میکردیم.
ماموریتم برای تخلیه بنادر که تمام شد، مأموریت تازهای برای جزیره مجنون گرفتم. به آنجا که رسیدم فرمانده محرم را شناختم، از اهالی شاهینشهر بود. پرسیدم چرا اجازه مرخصی به محرم نمیدهید. گفت: ما هر چه میگوئیم برو میگوید بچههایی که متأهل هستند و زن و بچه دارند به مرخصی بروند. از نگرانیهای مادرمان گفتم و خلاصه قرار شد یک نفر را بفرستند خط که محرم را به عقب برگرداند.
فرمانده محرم میگفت: هرچه فشار میآوردیم که به مرخصی برود، میگوید نه. با رفقایش قرار گذاشته بودند که تا زمانی که شهید شوند در جبهه بمانند.
فقط سه روز از خدمت سربازیاش باقی مانده بود
خلاصه محرم به اصفهان برگشت؛ من در آنجا ماندم و بعد از اینکه مرخصیاش تمام شد و به اهواز برگشت، من هم به اصفهان آمدم. برای مرتبه دوم بعد از گذشت ۴۰ روز باز هم برنگشت که دوباره به آنجا رفتم و محرم به اصفهان برگشت، زمانی که من به خانه بازگشتم، او به منطقه رفته بود و به محض برگشت به جزیره مجنون، همانجا ترکش به سینهاش خورد و درجا هم شهید شد، دیماه سال ۱۳۶۳ بود.
درمجموع حدود ۹ ماه در جبهه بود و زمانی که محرم به شهادت رسید، فقط سه روز از خدمت سربازیاش باقی مانده بود. به من زنگ زدند و گفتند که بیایید شاهینشهر، پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ کسی که پشت خط بود گفت: برادرتان شهید شده است. روز شهادت محرم، روزی بود که دخترم به دنیا آمد. مادرم طاقت شهادت محرم را نداشت و خیلی زود به رحمت خدا رفت.
و پدری که بعد از شهادت پسر راهی منطقه شد
چهلم محرم که گذشت، پدرم گفت میخواهم با ماشین به منطقه بروم و هجدهم فروردینماه سال ۱۳۶۴ هم اعزام شد. روز آخری که میخواست بازگردد، همزمان با بمباران هوایی عراقیها در منطقه جزیره مجنون همراه شد که در این بمباران، ماشین از بین رفت و تمام بدن بابا زخم برداشت و حسابی هم مجروح شد. پدرم را با بالگرد به تهران بردند و سه ماه در بیمارستان تحت درمان قرار گرفت. بهتر که شد، به خانه برگشت، اما به واسطه شدت جراحاتی که داشت خیلی ضعیف شده بود.
جانبازی در جبهه، سهم پدر محرم شد
بابا راننده اتوبوس بود، اما با کامیون به جبهه رفته بود، بعد از این حادثه قرار شد، من به منطقه رفتم و ماشین را به عقب برگردانم. بمباران شدیدی بود اما خدا را شکر توانستم ماشین را به عقب بیاورم. تقریباً از ماشین چیزی نمانده بود و دیگر قابل بازسازی هم نبود. از آنجا که بابا راننده اتوبوس بود به جای آن کامیون، پدرم اتوبوسی تحویل گرفت که آن اتوبوس هم یک بار در میدان راهآهن اهواز به واسطه موج انفجار تمام شیشههایش ریخت پایین اما به لطف خدا کسی آسیب ندید.
برادرم سرباز بود و رزمنده که شهادت روزیاش شد اما پدرم راننده اتوبوس بود و به واسطه آن بمباران جانباز شد و چند سال بعد در اسفند ماه سال ۱۳۸۷ به رحمت خدا رفت و کنار برادرم در شاهینشهر به خاک سپرده شد.
نظر شما