به گزارش خبرنگار ایمنا، فرشته آسفی، خواهر شهید دانشآموز حسینعلی آسفی، بازنشسته آموزش و پرورش، معلم قرآن و از خادمان بارگاه امام رضا (ع)، از زندگی برادرش چنین میگوید:
در نخستین روز از فروردینماه سال ۱۳۴۷ در شهر نجفآباد دیده به جهان گشود. پدرش فرهنگی و مادرش خانهدار بود. چون موقع اذان ظهر روز عید غدیر به دنیا آمد و علاوه بر آن، در دهه اول ماه محرم شناسنامهاش صادر شد، نام او را حسینعلی گذاشتند. قدم نهادن در خانوادهای با دو برادر و سه خواهر و بزرگ شدن سر سفرهای که برکت آن را خدا از دستمزد معلمی پدر و تدریس چندین و چند ساله در کلاس اول ابتدایی می رساند، بزرگ شد. تا اینکه راهی دبیرستان شد و حالو هوای جنگ او را از درس و مدرسه گریزان ساخت.
آقای طراوت، مدیر وقت دبیرستان شهید منتظری هر روز از پدرم سراغ حسینعلی را می گرفت. او با اینکه شاگرد اول مدرسه بود دیگر دل به درس خواندن نداد. پدرم یک روز مقداری پول لب طاقچه گذاشت و به او گفت این پول را بردار و برو یک دست کت و شلوار برای خودت بخر و به مدرسه برگرد.
او دو دست لباس بیشتر نداشت، از اسراف خوشش نمیآمد.گاهی که مجبور میشد به مدرسه یا جای مهمی برود به سراغ کمد لباس شوهرم میآمد و یک کت زرشکی جیغ را از من به عاریت میگرفت، میپوشید و میرفت.
کارت عضویتی که تحویل موزه جنگ شد
همیشه او را نصیحت میکردم که این کت با این رنگ را همه فامیل تن شوهرخواهرت دیدهاند، تورا به خدا آبروی پدر را نبر، برو یک دست لباس خوب برای خودت بخر، اما او گوش نمیداد و میگفت همان لباسهایی که دارم، کافی است. بچهای نبود که اهل سکون باشد، از کلاس دوم راهنمایی در خیلی جاها فعالیت و کار میکرد. یادم است آنزمان ساختمانی که هماکنون مخصوص بنیاد شهید است، تازه در حال احداث بود. کارت کارگری از بنیاد شهید گرفته بود و برای کارهای ساختمانی و بنایی به آنجا میرفت. به کشتی هم علاقه ویژهای داشت و یکی از کارتهایی که از او به یادگار مانده و تحویل موزه جنگ نجفآباد شده است، کارت عضویت او در باشگاه کشتی است.
یک رفیق خیلی صمیمی در دوران مدرسه داشت به نام حمید دری؛ او رفیق گرمابه و گلستان مجید (حسینعلی) بود. در یکی دو تابستان که هوا بسیار گرم و البته مصادف با ماه رمضان بود، آن دو دوشادوش هم برای جمع آوری محصول باغ یکی از آشنایان هر روز میرفتند.
او خستگیناپذیر، زرنگ و کاری بود. با اینکه آن زمان هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، با وجود گرمای طاقتفرسا تمام روزههایش را میگرفت. صاحب باغی که برادرم در آن به کار مشغول بود روزی به من گلایه کرد و گفت: این دو پسر خیلی با بقیه فرق دارند، بیشتر کارگرهای بزرگ ما با توجه به سختی کار در این باغ اصلاً روزه نمی گیرند، اما وقتی این دو تا بچه را هر چقدر برای خوردن آب یا ناهار صدا میزنیم، میگویند روزه هستیم! نمیدانم اینها با این سن و سال کم این همه طاقت را از کجا میآورند.
علاوه بر آن حسینعلی خیلی به خواندن قرآن علاقه داشت و در کلاسهای مختلف قرآنی شرکت می کرد. به کتاب خواندن هم همینطور. دوست داشت از کتابهایی که در کل خانواده داشتیم، تمام دانشآموزان استفاده کنند. در حسینیه اعظم نجفآباد، با چند تن از دوستانش، یک کتابخانه درست کرده بود، تا اهالی محل و بقیه دانشآموزان بتوانند آنها را مطالعه کنند. هنوز هم که هنوز است، اسم حسینعلی آسفی که خودش برای امانت روی بسیاری از کتابهای اهل خانواده نوشته، موجود است.
نخستین حضور در جبهه
برادرم از همان روزهای آغازین جنگ، علاقه وافری به حضور در جبهه داشت، البته دو برادر دیگرم هم به تناوب در میدان مبارزه حضور داشتند که الان هر دو از جانبازان دفاع مقدس هستند. مادرم به مسئول بسیج محله سفارش کرده بود که به هیچ عنوان حسینعلی را برای دورههای آموزشی یا حضور در جبهه ثبتنام نکند. او این مطلب را از طریق دوستی فهمیده بود و مثل اسپند روی آتش بالا و پایین میپرید و گلایه میکرد. در آخر هم به مادرم گفت که این سفارش ها نه تنها جلودار من نیست بلکه عزم من را برای رفتن بیشتر جزم میکند. بالاخره عشق کار خودش را کرد و با دستکاری شناسنامهاش و جا زدن خود به عنوان متولد ۱۳۴۵ توانست به دوره آموزشی برود. به خاطر دارم که در ایام آموزش یک روز دو تا ظرف خیلی بزرگ اگردک (شیرینی محلی نجفآباد) پختم و تصمیم گرفتم برای او و سایر بچههای همخدمتیاش ببرم. اتفاقاً پدرم هم از باغ چند تا صندوق بزرگ آلوزرد به خانه آورده بود. شیرینی و میوهها را با پیکان سرمهای رنگی که پدر داشت، برایشان بردیم و جالب این بود که برادرم گفت به هر کدام از آنها یک شیرینی و یک آلوزرد رسیده است.
تقابل با کوملهها در کردستان
برادرم در ابتدا حضور در جبهههای نبرد در کردستان را تجربه کرد. از مدتی که در آنجا گذرانده بود به عنوان آزمونی سخت یاد میکرد. او از وجود کوملهها در ارتفاعات و مناطق کوهستانی و بیرحمی و شقاوت باور نکردنی که در مورد رزمندگان به کار میبردند، میگفت. یکی از خاطراتی که در نوجوانی در آنجا تجربه کرده بود را اینگونه تعریف میکرد: «به دلیل احاطه نیروهای کومله و نزدیکی آنها به ما و احساس خطر بسیار، ما شبها در جایی پناه میگرفتیم تا آنها به وجود ما پی نبرند. یادم است یک روز ما چندین زخمی داشتیم. شب فرا رسید و به ناچار به یک غار پناه بردیم تا شب بگذرد. بعضی از دوستان از شدت درد ناله میکردند و نیروهای دشمن در چندقدمی و بالای سر ما رسیده بودند.ما دهان یکدیگر را تا صبح گرفتیم تا مبادا صدای نالههای ما، دشمن را متوجه حضورمان کند.»
راهی که آخرش به شهادت رسید
مدتی قبل از عملیات خیبر بود که خبر شهادت رفیق صمیمیاش حمید دری او را منقلب کرد. بعد از مراسم تشییع و خاکسپاری او، رو به حسینعلی کردم و گفتم: ببین راهی که میخواهی بروی آخرش همین میشود، به خاطر مادر هم که شده قید جبهه رفتن را بزن و به دبیرستان برگرد، نگاهی به من کرد و گفت: اسلحه حمید الان روی زمین افتاده است، اگر من به جبهه نروم چه کسی آن را از روی زمین برخواهد داشت؟!
روی برگههای داخل کلاسورش که البته هنوز هم آن را دارم، نوشته بود: حسینعلی آسفی در جبهه مفقود شده است، لطفاً هر کس از نامبرده اطلاعی دارد به شهر شهیدان "نجفآباد" خبر دهد. این جمله را بارها در جزوههای مدرسهاش تکرار کرده بود و رؤیای شهادت در راه خدا را اینگونه برای خود ترسیم کرده بود.
من پس از تولد دخترم برای گذراندن ایام نقاهت زایمان به خانه مادرم رفته بودم. خوب خاطرم است که مادرم برای ناهار کته ماش درست کرده بود. حسینعلی حمامش را کرد و دو دست لباسی که داشت را اتو زد، یک دست را پوشید، آن دست دیگر را داخل ساک گذاشت. خانه مادریام، آن زمان دو در داشت. مادرم غذا را کشید، صدای زنگ به صدا درآمد. برادرم به سمت در رفت و پس از مدتی بازگشت و با دمپایی به سمت در حیاط رفت. مادرم هر چه برای ناهار صدایش کرد، جوابی نداد. فهمیدیم ساک و وسایلش را از یک در به دوستش داده است و برای اینکه ما از رفتن او مطلع نشویم و جلوی او را نگیریم از در دیگر به مرکز اعزام نیروها رفته بود.
مادرم دلش طاقت نیاورد، بهناچار مقداری غذا برداشتیم و به راه افتادیم. پشت بلندگوی پایگاه هرچه صدایش کردند، جواب نداد، تا اینکه گفتند حسینعلی آسفی بیا خانوادهات برای خداحافظی آمدهاند و نیامدهاند تا تو را برگردانند! این را که شنید آمد، مادرم ناهارش را داد و یک زیرشلواری که خودش برای او دوخته بود داخل ساکش گذاشت و او را به خدا سپرد.
عملیات خیبر، سکوی پروازش شد
اواسط ماه اسفند بود که خانه مادر دورهمی داشتیم. تلفن زنگ زد، یکی از آشنایان پشت خط بود. مادرم فریاد زد بپرس از حسینعلی خبری ندارید؟ او گفت نه، اما از پشت خط به برادرم گفت: انگار دیشب در منطقه هورالعظیم نیروهای گردان نجفیان را در باتلاق غافلگیر و آنها را بدجور قیچی کردهاند و به این ترتیب برادرم پس از ماهها حضور در جبهه در تاریخ دوازدهم اسفندماه سال ۶۲ در عملیات خیبر به آرزویش شهادت رسید و پیکرش پس از ۱۳ سال در سال ۱۳۷۵ به آغوش مادر و وطن بازگشت.
مادرم وقتی برای شناسایی جسدش رفت همان زیرشلواری را که در آخرین خداحافظی به او داده بود، شناخت. گویا او از ناحیه ساق پا زخمی شده بود و برای جلوگیری از خونریزی شلوار را به پایش بسته بود که بخشی از آن هنوز روی پایش مانده بود. ۱۳ سال بعد از شهادت برای پدر و مادرم بسیار سخت گذشت. هر ساعت از شبانهروز که زنگ خانه به صدا در میآمد، مادرم از جا میپرید و میگفت، در را باز کنید، حسینعلی من برگشته است.
بعد از شهادتش هنوز پولی که پدرم روی طاقچه برای خرید لباس مدرسهاش گذاشته بود، دستنخورده باقیمانده بود. وقتی ساکش را از بنیاد تحویل گرفتیم، مقداری پول در آن بود که در نامهای سفارش کرده بود به هر کدام از خواهرانم که نیازمندتر هستند، بدهید او بسیار دلسوز و مهربان بود. مزارش در گلزار شهدای نجفآباد، هنوز هم زیارتگاه بسیاری از دوستداران مسافران آسمانی است.
نظر شما