به گزارش خبرنگار ایمنا، در پانزدهمین روز از مردادماه سال ۱۳۴۳ در خانه دکتر محمدعلی ابوترابی جراح مشهور نجفآبادی، پسری به نام مجید به دنیا آمد که قد و قامت بلندی داشت و در مهربانی و شجاعت شهره شهر خود بود؛ از جانفشانی برای مادرش در مقابل حمله ساواک تا پیکر بیسرش که از عملیات رمضان به زادگاهش برگشت.
محال است کسی در لشکر ۸ نجف اشرف در جنگ تحمیلی حضور داشته باشد و نام دکتر ابوترابی، جراح زبردست بهداری این لشکر را نشنیده باشد. مجید ابوترابی تنها پسر این پزشک حاذق که سنگر نبردش، درمان مجروحان و بیماران دفاع مقدس در پشت جبهه بود، با تقدیم جان خود، حقی را که بر گردن داشت، ادا کرد.
زمانی که به او گفتند در غیاب پدر تو مرد خانه هستی و به جبهه نرو، پاسخ داد: هر کسی را در روز قیامت با نامه عمل خودش میسنجند نه کارنامه پدرش! رهسپار جبهه شد تا در آنجا روحش تا آسمان هجرت کند.
صدیقه یوسفی، مادر این شهید با رویی خوش و صبوری بیمانند، با بغضی که حین مصاحبه دائم فرو میخورد برای خبرنگار ایمنا از زندگی و شهادت فرزندش میگوید.
صوت نمازی که هنوز در گوشم مانده است
از همان کودکی گل سرسبد کل فامیل بود، حتی غریبهها هم عاشق او میشدند. ظاهر زیبا و البته باطن زیباتری داشت. مهربانی و گذشت بیمانندی داشت، نمازهایش را با صوت بسیار غریبی می خواند. هنوز که هنوز است بعد از گذشت ۵۰ سال، صوت نماز خواندنش در گوشم طنینانداز است.
کارهایش با بچههای عادی کمی متفاوت بود. علاقهای به پوشیدن لباس نو نداشت و با اینکه از وضعیت مالی خوبی برخوردار بودیم طوری رفتار میکرد که با فقرا یا مردم عادی فرقی نکند.
یادم هست محل جمع شدن او با رفقا، اتاق بالای خانه ما بود. هر چقدر اصرار میکردم تا برای این اتاق یک فرش مناسب بخرم، نمیگذاشت. میگفت ممکن است دوستانم همین فرش را هم نداشته باشند و دیگر با من احساس صمیمیت نکنند.
همسرم از همان اوایل طبابتش اعتقاد داشت مطب با خانه برای مراجعه بیماران در هر ساعتی از شبانهروز فرقی نمیکند.برای همین بیماران زیادی برای معالجه به خانه ما میآمدند. مجید برای هرکدام که توان مالی نداشتند یا افرادی که مسن بودند دارو تهیه میکرد و با هر وسیلهای که ممکن بود آنها را به خانهشان میرساند.
سپر بلای من شد
روزهای سخت قبل از انقلاب بود. دکتر با وجود ممنوعیت بسیار شدید به مداوای مجروحان تظاهرات میپرداخت. برای همین خانه ما همیشه تحت نظر نیروهای امنیتی بود. مجید هم در ایام نوجوانی با دوستانش مشغول تکثیر اعلامیههای امام (ره) و نوارهای کاست سخنرانیهای ایشان بود. در یکی از این فعالیتها مأموران ساواک دنبالش کرده بودند، اما او به خانه نیامد و برای در امان بودن از خطر نصفروز را پشت بوتههای نزدیک خانه پنهان شده بود.
چند روز بعد مأموران ساواک به خانه ما حمله کردند. مجید و دوستانش هم در زیر زمین پناه گرفتند. همیشه اوایل پاییز در زیرزمین مقداری انار انبارمیکردیم و برای اینکه خراب نشود روی آن را با خاک میپوشاندیم، بچهها آن روز با همان خاک تیمم و غسل شهادت کرده بودند، ساواکیها تمام وسایل خانه را شکستند. در نهایت یکی از آنها اسلحه را روی گردن من گذاشت تا آدرس دکتر را از من بگیرد در همین موقع مجید به سمت من دوید و خودش را روی بدن من انداخت و گفت دوست دارم جانم سپر مادرم شود.
پست دادن زیر آفتابی سوزان، به جای همرزمی که خواب مانده بود
انقلاب به پیروزی رسید و فعالیت مجید هم رنگوبوی دیگری گرفت. همزمان با سالهای آخر تحصیل در دوران دبیرستان، تابستانها را برای کمک به مردم روستاهای محروم و دور افتاده میگذراند. جنگ که شروع شد، مسیر عاشقی او نیز تغییر کرد. در نخستین حضور به منطقه دارخوئین اعزام شد.
یکی از همسنگرانش تعریف میکرد در آن منطقه هوا گرم و سوزان بود. مجید و جمعی دیگر مسئولیت دیدهبانی از خط را به عهده داشتند. آن روز پست دو ساعته مجید تمام شده بود و برادری که قرار بود پست را از مجید تحویل بگیرد، خواب مانده بود، اما مجید او را صدا نمیزند و خود به جای او در هوای سوزان دشتهای جنوب که حتی یک پست دو ساعته هم به انسان فشار میآورد، پست میدهد.
این نحوه برخورد مجید روش همیشگی او بود و سعی میکرد جسمش را زیر فشار بگذارد تا روحش لذت پرواز در راه خدا را حس کند. از بچگی ضد راحت طلبی و رفاه بود. دومین مأموریت مجید در جبهه اعزام به عملیات فتحالمبین بود که با پیروزی در این عملیات عظیم و فتح الهی وی نیز به نجفآباد بازگشت. روحش کمکم صیقل یافته و گویی برای شهادت آماده میشد.
نگاهش نکردم، مبادا دلش بلرزد
در مرحله پنجم از عملیات رمضان به جبهه رفت و این آخرین دیدار ما بود. پدرش اکثر اوقات به همراه لشکر نجف برای درمان مجروحین به پشت جبهه میرفت و مجید تقریباً مرد خانه ما بود. من و سه خواهرش به او اصرار میکردیم که بماند، اما او گوش نمیکرد. میگفتیم حالا که پدر در خانه نیست تو مرد خانه هستی که در جواب ما میگفت: «روز قیامت پدر را به خاطر نامه عمل خودش قضاوت میکنند و من را هم به خاطر کارنامه اعمال خودم!»
زمانی که در دیدار آخر از زیر قرآن ردش میکردم و او قرآن را میبوسید، اصلاً در چشمانش نگاه نکردم که مبادا مهر مادر و فرزندی شکی برای رفتن در دلش ایجاد کند. رو به قرآن کردم و سرش را بوسیدم. او نیز اصلاً به چشمان من نگاه نکرد. از خانه بیرون رفت. کنار درِ خانه ایستاده و به او خیره شده بودم. سه بار برگشت و دستی برای من تکان داد، لبخند معناداری بر چهره داشت.
دلم هری ریخت، انگار که لبخندش بوی شهادت میداد، به ما اصرار کرده بود برای اینکه فامیل و دوستان و آشنایان متوجه نشوند، به جبهه میرود، به بدرقهاش نرویم. شوهرم هم اصلاً از رفتن او به جبهه مطلع نبود. در منطقه و در مرحله پنجم عملیات رمضان، بچهها برای رفتن به خط مقدم صف کشیده بودند.
دکتر تعریف میکرد که برای استراحت به بیرون از چادر درمانگاه آمده بود و رفتن سربازان را نگاه میکرد که ناگهان لابهلای جمعیت، چهره آشنایی نظرش را جلب میکند، بله مجید تنها پسرش، با کمال حیرت او را صدا زده بود و لحظاتی کوتاه با هم دیدار و خداحافظی کرده بودند. مجید رفته بود و دکتر هم راضی به رضای خداوند.
شوهرم روز بعد از عملیات هر مجروحی را برای مداوا میآوردند، خوب نگاه میکرد و به دنبال مجید میگشت. خبری از مجید نبود. او بعدها میگفت: یکی دو روز بعد دیدم چند تا از دوستان به درمانگاه میآیند، اطراف من میگردند و بدون اینکه حرفی بزنند، بیرون میروند.
دل از کف دادم و سرشان داد زدم و گفتم بگویید چه شده؟ چرا اینقدر دورم میچرخید؟ پسرم زخمی شده یا اسیر؟ منمنکنان جواب دادند پسرت شهید شده است، جنازهاش را که آوردند، دکتر برای شناسایی و دیدار با پسرش به مکانی که محل نگهداری پیکر پاک شهدا بود، میرود.
میان شهدا یک شهید بدون سر به او نشان میدهند که چفیهای پر از خون بر گردن دارد. پدر چفیه پسر را به گردن خود میاندازد، دو رکعت نماز شکر میخواند و میگوید: انا لله و انا الیه راجعون و گردن پسرش را میبوسد و به سراغ مداوای مجروحان برمیگردد. پس از آن و برای مراسم تشییع، شهید حاجاحمد کاظمی به زور دست و پای دکتر را میگیرد و به داخل ماشین میبرد و بچهها او را، برای تشییع پسرش به نجف آباد می آورند.
تا یک هفته پس از شهادت مجید، ما از این خبر مطلع نبودیم. مسئولیت دادن این خبر به دکتر واگذارشده بود. شب قبل از آمدن او در خواب دیدم، مجید آمده است و در دهانه درِ خانه ایستاده و میگوید: مادر بیدار شو! بابا دارد میآید.
از خواب سراسیمه پریدم، ندائی در من میگفت: همسرم خبر شهادت مجید را میآورد. تا نزدیکیهای صبح کنار در خانه نشسته بودم. به محض آمدن دکتر در را باز کردم، خوابم درست بود. از قدمهای سنگینش، متوجه ماجرا شدم.
حال خودم را نمیفهمیدم، فقط صدای دکتر را میشنیدم که میگفت شیون نکنید، مبادا صدای شما را همسایهها بشنوند. بعد از گذشت سالها هنوز احساس میکنم که او زنده است و همیشه هوای مادر را دارد.
حسرت وداع آخر
اکرم ابوترابی، خواهر بزرگ شهید که بازنشسته آموزش و پرورش است، از خاطرات برادر شهیدش چنین سخن میگوید: به دلیل تفاوت سنی کم، خیلی باهم رفیق بودیم. خاطرهای که از بچگی او دارم این است که همیشه لباسهای نویی که مادر برای او میخرید به یک شرط میپوشید اینکه من قبل از او آنها را بپوشم تا کهنه شود.
او اصلاً نمیخواست کسی بفهمد که پدرش دکتر و سطح زندگی بالایی دارند، حسرتی که اکنون در دل دارم، این است که همیشه سر به سرش میگذاشتم و میگفتم من نمیگذارم که تو به جبهه بروی باید درست را بخوانی و در کنکور شرکت کنی.
اگر روزی فهمیدم که میخواهی بروی، جلویت را میگیرم. به همین خاطر آخرین دفعه که رفت با من خداحافظی نکرد و همیشه غصه میخورم که ای کاش این حرف را به او نزده بودم تا برای دفعه آخر با او وداع کنم.
خوابیدن در قبری که سرانجام آرامگاه ابدی او شد
مجید، رسول محمدی (که پسرعمه او بودند) و حیدرعلی ابراهیمی، سه رفیق شفیقی بودند که بیشتر اوقات خود را باهم میگذراندند. رسم آنها این بود که شبهای جمعه برای خواندن دعای کمیل کنار مزار شهدای نجفآباد میرفتند.
به دلیل کثرت شهدایی که گاهاً به آنجا آورده میشد، قبرهایی در قطعه اول از قبل آماده شده بود. بعد از دعا این سه رفیق هر کدام در یکی از قبرها میخوابند و به مزاح به یکدیگر میگویند که ببینیم این قبرها اندازه ما هست یا نه!
قبر حیدرعلی و رسول کاملاً اندازه بود، اما مجید به دلیل قد بلندی که داشت بعد از بیرون آمدن از قبر میگوید این اندازه من نیست یا باید سرم کمی کوتاه شود یا پاهایم، یا این قبر کمی بزرگتر.
رسول محمدی در مرحله آغازین عملیات رمضان شهید و همان قبر منزل ابدی او میشود و با وجود تشییع شهدای بسیار در گلزار شهدا، دو قبر کنار او خالی میماند که یکی به حیدرعلی میرسد و دیگری به مجید ابوترابی. همان قبری که برای او کوچک بود به علت اصابت خمپاره به سرش، حالا کاملاً اندازه پیکر پاک او شده بود.
نظر شما