به گزارش خبرنگار ایمنا، روی تابلوی ورودی شهر نجفآباد نوشته شده است: به قدیمیترین شهر جدید ایران خوش آمدید. جلوتر که میروی، روی یک دیوار نوشته بزرگ، کنار عکسی از شهید حاجاحمد کاظمی آمده است: «نجفآباد، شهر فاتحان بزرگ خرمشهر.»
بعد از میدان اصلی شهر یعنی میدان باغ ملی یا میدان امام خمینی (ره) که مرکزیت بازار بزرگ شهر را دارد و بعد از گذر از چند خیابان در امتداد شمالیترین نقطه شهر و خیابان پانزده خردادشمالی دبیرستان معروفی، به نام شهیدمحمد منتظری واقع شده است. ساختمانی بزرگ و با قدمت که سه طبقه بوده و حیاط نسبتاً بزرگی دارد.
دلیل معروف بودن این مدرسه که به «شهیدستان» ایران شهرت دارد، به خاطر ۲۳۴ دانشآموز شهیدیاست که در طول سالهای جنگ تقدیم میهن و اسلام و انقلاب کرده است. از مجموع ۷۵۰ نفر دانشآموز شهید شهرستان نجفآباد قریب به یک سوم شهدا، در این مدرسه به تعلیم و تعلم مشغول بودهاند.از یک کلاس ۲۵ نفری در این دبیرستان حدود ۲۰ نفر شهید شده و چند نفر باقی مانده نیز یا آزاده دفاع مقدس هستند یا جانباز.
عکسهای برخی از این شهیدان والامقام هنوز هم زینتبخش در و دیوار مدرسه است. برای آگاهی یافتن از حال و هوای آن زمان این مدرسه، کلاسهایش و دانشآموزان پر افتخار و غیورش با محمد رستمی، یکی از آزادگان دفاع مقدس که در همین مدرسه درس عشق و آزادگی خوانده است، به گفتوگو نشستیم.
رستمی، از روزهای تحصیلش در دبیرستان منتظری چنین میگوید: «۱۲ سال داشتم که جنگ شروع شد. در نزدیکی دبیرستان منتظری، مدرسه راهنمایی به نام نظامالاسلام بود. بیشتر بچههای مدرسه با هم رفیق یا شاید به عبارت بهتر برادر بودند. در ایام هفته یکی دو روز، همه بچهها و معلمان به طور خودجوش روزه مستحبی میگرفتند. بدون اینکه که اجباری باشد، در برنامههای پرورشی و فرهنگی مدیران این دو مدرسه بسیار با هم هماهنگ بودند.
روزهای پنجشنبه هر هفته روزه میگرفتیم و شب پس از نماز و افطاری، همه با هم دعای کمیل میخواندیم، فرقی نمیکرد مدیر و معلم و بچهها همه باهم. حال عجیب و غریبی داشت انگار همه الهی بودند و این معنویت مسری بود و به کل دانشآموزان سرایت میکرد. خوب یادم هست که گاهی سحری را هم در مدرسه میخوردیم.
دوستان به شدت درسخوان بودند، به طوری که قبل و بعد از سحر همه کتاب به دست مشغول انجام تکالیف میشدند. راستش عقیده دارم انقلاب عرفانی که امام (ره) پایهگذاری کرد، تحولی در بین جوانان و نوجوانان به وجود آورده بود که یک بچه ۱۴_۱۳ ساله فکرش به اندازه جوان ۳۰ ساله بلند بود. ایام فاطمیه که میشد و در مراسم صبحگاه روضه حضرت زهرا (س) را میخواندند، همه ضجه میزدند و اشک میریختند.
در ایام راهنمایی چند وقتی بود یکی از دوستان صمیمی ما به نام مصطفی روحانی غیبش زده بود. پیگیرش شدیم و به در خانه آنها رفتیم. مادرش گفت به جبهه رفته است، از شدت تعجب شاخ درآوردیم. نمیدانستیم با آن هیکل کوچکش چهطور راهی جبهه شده است.
وقتی از اعزام از نجفآباد ناامید شدیم
نکته جالب اینکه همین مناجاتهای گاه و بیگاه انگیزه میآورد، دعاهایی که با پیمان بستن برای اسلام و دل بریدن از دنیا همراه بود. آن زمان ارتباط بین حوزه و مدرسه هم بسیار نزدیک بود. از وقتی مصطفی با پارتیبازی رفت و چندی بعد در منطقه پیرانشهر و حاجعمران شهید شد، دیگر دلمان تاب نیاورد. از اعزام و آموزش در نجفآباد ناامید بودیم. با همکلاسیها راهی خمینیشهر شدیم تا بخت خود را در آنجا بیازماییم. ثبتنام کردیم و روز رفتن رسید.
در یک اقدام هماهنگ هر کدام سه چهار دست لباس روی هم پوشیدیم و کفش پاشنهدار به پا کردیم تا موقع گزینش کنار در اتوبوس که ریزهترها را جدا میکردند، هیکلمان درشتتر به نظر بیاید. نقشه ما نگرفت و ماموری که ایستاده بود، اجازه داخل شدن به اتوبوس اعزامی را به ما نداد. اینقدر گریه و زاری کردیم، اما بیفایده بود. گذشت و در نهایت با دستکاری در شناسنامههایمان و بعد از آموزشی کوتاه، راهی جبهه شدیم.
رفاقتمان آنقدر صمیمی بود که حتی در گریزهای عملیات خیبر در لحظات سخت خطر، مانند همان نیمکتهای چوبی که سه چهار نفری رویش مینشستیم کنار هم بودیم. با هم میدویدیم و با هم میایستادیم تا نفسمان بالا بیاید. خاطرم هست کنار من دوست صمیمیام حسینعلی آسفی تیر خورد و افتاد. باورم نمیشد.کنارش نشستم و او را در بغل گرفتم، همه میدویدند، اما من نمیخواستم از همکلاسیهایم جدا شوم. اخوی من که همراه ما بود به زور دست مرا گرفت و برد. من و تعدادی از بچهها اسیر شدیم و تعداد زیادی شهید.
گاهی که آلبوم عکسهای دبیرستان را نگاه میکنم، حسرت میخورم. عزیزانی که بهترین لحظات زندگیام را در مدرسه کنارشان بودم همگی در همان سن کم شهید شدند و ما ماندیم!
به پیری خاک بازیگاه طفلان میکنم بر سر
که شاید بشنوم ز آن خاک بوی خردسالی را»
نظر شما