به گزارش خبرنگار ایمنا، با اینکه سن زیادی نداشت، اما بزرگ و سالار خانواده و اهالی محل بود. اوایل مهرماه، تمام کتابهای سال اول دبیرستان را از مدرسه تحویل گرفت، آنها را جلد کرد و گفت که معلمها به من گفتهاند اگر فراخوان دادند و برای عملیات رفتم، درصورتیکه برگشتم در درسها کمکم میکنند، نگران درس و مدرسه من نباشید. رفت و بعد از ۱۳ سال پیکرش برگشت.
برای گفتوگو درباره روایت زندگی کوتاه، اما پر از خیر و برکت شهید «علی منسوجی» با مادر او هم صحبت شدیم. صدیقه مردیها از همه چیز گفت، از خوابهایش، از قلب پدر شهید که در فراغ فرزندش بیتاب و مریض شد و از نامهای که برای یافتن خبری از علی به حضرت رقیه (س) نوشت.
علی را شیخ علی صدا میزدند
علی منسوجی در روز نهم دیماه سال ۱۳۴۵ در محله چهارسوق اصفهان به دنیا آمد. آقارضا، پدرش، مغازه جگرکی داشت و از این راه رزق حلال خانواده را تأمین میکرد؛ او صاحب دو دختر و دو دیگر بود.
با آمدن علی، خانه رنگوبوی دیگری گرفت. هر قدر بزرگتر میشد، بیشتر متوجه تفاوتها و برتریهای او نسبت به همسنوسالانش میشدیم. راستگفتار و راستکردار بود. از همان بچگی برای من و خانواده پشتوپناه و تکیهگاه بود.
آن زمان با یک تشت آب وضو میگرفتیم، او از بچگی همیشه بر لب تشت آب نشسته بود و وضو میگرفت. آن قدر مقید به نماز بود که با همه کودکیاش در بین آشنایان و اهالی محل به شیخ علی معروف شده بود.
علاقه بیحدی به قرآن داشت. هر جا که کلاس قرآن یا جلسه قرآن بود با دلوجان شرکت میکرد. از مسجد گرفته تا مدرسه و محل و هیئت، همه جا مشتاق فراگیری قرآن بود. گاهی صبحهای خیلی زود در سرما و گرما برای این کار بیدار میشد و از خانه بیرون میرفت.
دوران دبستان و راهنمایی را طی میکرد و در کنار درسش به فکر همه هم بود. با من خیلی الفت داشت و از کارهایی که انجام میداد، برایم تعریف میکرد، از بردن بار و وسایل پیرمردها و پیرزنهای محل تا سرزدن به اقوام و آشنایان.
خواهر من، عروس خواهرشوهرم بود. علی هر وقت میخواست به دیدن خاله برود حتماً قبل از آن به دیدار عمهاش هم میرفت. با وجود سن کمی که داشت، اما سالار و بزرگ محله بود و همه از پیروجوان او را دوست داشتند. بهگونهای عزیز بود که در وصف نمیگنجد.
ظهرها با دوچرخهاش که یک بسته کتاب جلویش بود از مدرسه برمیگشت و فوری بدون اینکه ناهار بخورد سوار موتور گازی میشد و برای کمک به پدرش که ظهرها سرش شلوغ میشد، به مغازه میرفت. آن زمان مدرسهها دوشیفت بودند. کارش که تمام میشد با عجله میآمد، دوچرخهاش را برمیداشت و میرفت.
چیزی از جنگ نگذشته بود که در کلاس اول دبیرستان ثبتنام کرد. دلش بزرگ بود و میل رفتن به جبهه داشت. هر وقت بهخانه میآمد، به من میگفت: زمانی که در کوچه، مادر شهید یزدانپناه و شهید اسماعیلی را میبینم از شرم سرم را پایین میاندازم، آنها فرزندان خود را تقدیم وطن و اسلام کردهاند و از خانواده و بنبست ما هیچکس به جبهه نرفته است.
بالاخره ثبتنام کرد و برای عملیات رمضان عازم شد و بعد از مدتی برگشت. حدود ۲۰ روز در پادگان الغدیر مشغول آموزش نظامی بود تا برای عملیات محرم آمادگی لازم را داشته باشند.
رادیویی در خانه داشتیم که همیشه بعد از اذان ظهر فراخوان و اخبار جبهه و رزمندگان را اعلام میکرد. آن روز هم فراخوان دادند. به علی ماجرا را گفتم. سراسیمه به سپاه محل رفت و با برگهای برگشت. گفت: مادر درست است. به جای پادگان فردا باید عازم جبهه بشویم. ساکش را که بست من هم مقداری شکلات داخل کیفش گذاشتم. با خنده گفت: مادر این کارها را نکن آنجا که ما نمیتوانیم شکلات بخوریم!
پدرش آن روزها به مشهد رفته بود. از بس که او را دوست داشتم، دلم میخواست هر کاری را که صلاح میداند، انجام بدهد به همین خاطر ممانعتی نکردم، اما با این وجود به یکی از آشنایان زنگ زدم تا از پدرش اجازه بگیرد و او هم راضی به رفتن پسرش شد.
خوابی که به شهادت خودش تعبیر کرد
شب قبل از رفتن او، در خواب دیدم که در یک باغ بزرگ هستیم و تمام افراد آنجا مشکی پوشیده و لب یک حوض نشستهاند. ساختمانی در باغ بود که گویا تعدادی بچه در آنجا خواب بودند. علی هم با دوچرخهاش درحالیکه یک دست کت و شلوار جلویش گذاشته بود، در باغ حضور داشت.
به علی گفتم: مادر احساس میکنم داخل ساختمان دزد آمده و جان بچهها در خطر است، او گردشی در باغ کرد و گفت: مادر نگران نباش؛ سپس با آرنجش از داربست درخت مویی که در باغ بود، بالا رفت تاجاییکه به آسمان رسید. جیغ کشیدم و گفتم: علی کجا میروی و از خواب پریدم. دیدم علی مشغول خواندن نماز شب است. سلام نماز را که داد، برگشت و نگاهم کرد.
راستش تا آن شب نمیدانستم که او شبزندهداری میکند. گفتم: مادر! من که جیغ نزدم. گفت: نه و آمد کنارم نشست. خوابم را برایش تعریف کردم. از من دلجویی کرد، دستی بر سرش کشید و گفت: مادر اگر من رفتم و نیامدم قول بده، بی تابی نکنی. از حرفش دلم لرزید آخر او فقط ۱۶ سال داشت.
روز رفتن، تا نزدیک در رفت و برگشت. گریه میکردم. آمد مرا بوسید، محمد پسرم سه ساله بود و او هم کنار من گریه میکرد، او نیز به شدت دلبسته برادرش بود. دستی هم بر سر او کشید و گفت: داداشی من به جبهه میروم، تفنگم را از زیر خاک برمیدارم و زود میآیم. این آخرین حرفی بود که از زبان او شنیدم.
نامهای برای یافتن او
علی به جبهه رفت و حدود ۴۵ روز بعد از رفتن، در عملیات محرم و در روز دوازدهم آبانماه سال ۱۳۶۱ در منطقه شرهانی به آسمانها پر کشید. چند تن از افراد فامیل که با او در عملیات محرم حضور داشتند، بعدها برایم از حال و هوای قبل از شهادتش گفتند.
آنها تعریف کردند که آن شب سخت و بارانی، در میان سیلاب و رودخانه، انگار او توانی خدایی و خارقالعاده پیدا کرده بود. با قدرتی زیاد از آب میگذشت، تمام دوستانش را میبوسید و حلالیت میطلبید. به آن سوی رودخانه رفت و دیگر خبری از او به ما نرسید.
در طی این ۱۳ سال تلخ فراغ، هیچ خبری از علی نداشتیم. نمیدانستیم اسیر است، شهید شده یا اتفاق دیگری برایش افتاده است، قلب پدرش از شدت غصه او هر روز رنجورتر و بیمارتر میشد و حالش روز به روز بدتر میشد. حتی دیگر قادر به کار کردن هم نبود.
سال ۱۳۷۴ به سوریه مشرف شدیم. یک عکس از علی همیشه همراهم بود. پشت آن نامهای به رقیه خاتون دردانه امامحسین (ع) نوشتم و از او خواستم که خبری از زنده یا شهید یا اسیر بودن پسرم به ما برسد.
آن زمان خانه را اجاره داده بودیم و در محله دیگری ساکن بودیم. از طرف بنیاد شهید چند مرتبه به در خانه ما مراجعه کرده و گفته بودند که شما پسر مفقودالاثری ندارید؟ خانم مستأجر هم بیخبر از همه جا جواب داده بود نه!
پس از یکی دو ماه سر سفره شام حرف از جبهه شده بود و خانم ماجرا را برای اهل خانه تعریف کرده بود. بچههایش گفته بودند پسر آقای منسوجی جبهه بوده و برای این به در خانه آمدهاند.
او فردای آن روز برای عیادت و اعلام این موضوع به خانه ما آمد و با کلی شرمندگی و معذرتخواهی قضیه را برایمان تعریف کرد. شوهرم با حال بدی که داشت، بلند شد و گفت: باید به بنیاد برویم و سراغ علی را بگیریم.
وقتی رفتیم، مسئول شهدا به ما گفت: پیکر پسرتان پیدا شده، اما به خاطر آنکه اطلاع ندادهاید، به تهران رفته است. اگر میخواهید صبر کنید تا بعد از ماه صفر که قرار است حدود ۳۰۰ شهید تشییع شوند، پسر شما هم با آنها برگردد. همانطور هم شد؛ چهارم ربیعالاول بود که چند تکه از استخوانهای علی به ما بازگشت.
ماجرای مزار علی در گلستان شهدا
طی این ۱۳ سال هر موقع که دلتنگ علی میشدم طبق خواسته خودش که در وصیتنامهاش نوشته بود به گلستان شهدای اصفهان میرفتم. آنجا تنها جایی بود که حضور او را از نزدیک حس میکردم. سنگی به عنوان یادبود برای او در گلستان تعبیه کرده بودند و من پس از زیارت شهدای دیگر بهخصوص شهدای گمنام آنجا میرفتم و ساعتها مینشستم.
پیکر علی به همراه یکی دیگر از بچههای محل که سیدی بود به نام شهید عقیلی از خیابان طالقانی تا گلستان شهدا تشییع شد. راستش قرار بود درجاییکه بنیاد در نظر گرفته بود، آرام بگیرد، اما پدرش راضی نبود. ما دوست داشتیم علی در همان محلی که سنگ یادبودش را سالها زیارت کرده بودیم و با آن انس و الفت گرفته بودیم به خاک سپرده شود.
اتفاقاً مقبره خانوادگی پزشکی که همسرم برای معالجه قلبش پیش او میرفت در همان محل بود. همسرم با حال نزاری که داشت، پیش دکتر رفت و از او خواست تا قطعهای را به قبر علی اختصاص دهد. او هم پذیرفت و این بود که پسرم در جایی که در نبودش با آن الفت پیدا کرده بودیم، به خاک سپرده شد. علی با وجود سن کمی که داشت، نور خدا را با تمام وجودش حس کرده بود و این نور او را به روزی خوردن در نزد پروردگارش متنعم کرد.
نظر شما