چشمی که زودتر روانه بهشت شد

«چند روزی بیشتر به عید نوروز سال ۱۳۶۳ باقی نمانده بود. مادر به رسم محبت مادرانه‌اش یک دست لباس نو برای حمید گرفت و برای این‌که یک همسر خوب قسمت او شود، یک ختم قرآن نذر کرد. هنوز ختم قرآن مادر تمام نشده بود که خبر شهادت او آمد.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، شهید حمید شرافت، جانشین فرمانده مخابرات لشکر امام حسین (ع) و بی‌سیم‌چی مخصوص حاج‌حسین خرازی بود. در بدو تشکیل مخابرات لشکر که اعضای تشکیل دهنده آن به تعداد انگشت‌های دست هم نبودند، با همه کمبودها و مشقات پای کار ایستاد و با خلاقیت و تلاش شبانه‌روزی به اتفاق یارانش این قسمت حیاتی از لشکر را سر پا نگه داشت.

زمانی که براثر جراحات جنگ چشم چپش تخلیه شد رو به مادرش که برای ملاقات با او به بیمارستان رفته بود، کرد و گفت: مادر، فعلاً خدا فقط یک عضو مرا در راه عشق خود پذیرفته است و بقیه جوارحم را که هم‌اکنون سالم هستند، هنوز قبول نکرده است! برای آشنایی با زندگی این شهید به سراغ خانواده او یعنی مادرش ملیحه دهکردی و برادرانش امیر و مهرداد شرافت که خود از رزمندگان و ایثارگران دفاع مقدس بوده‌اند، رفتیم تا برگ‌هایی از زندگی جانشین فرمانده مخابرات لشکر امام حسین (ع) را ورق بزنیم.

حضور در مراسم استقبال از امام خمینی (ره) در بهشت زهرا

حمید در پانزدهم آبان‌ماه سال ۱۳۳۹ در اصفهان به دنیا آمد. پدرش حاج‌حسین مردی مؤمن، بسیار زحمتکش و منصف بود که در یکی از محله‌های قدیمی اصفهان یک مغازه خرازی داشت. مغازه او به قدری پربرکت بود که حتی از شهرهای اطراف اصفهان هم برای خرید نزد او می‌آمدند.

حمید زیر سایه محبت او و با لقمه نان حلالی که برای خانواده مهیا می‌کرد، بزرگ شد. سربه زیر و مهربان بود و هیچ‌وقت نبود که به محض ورود پدر و مادر جلویشان بلند نشود. در عین حال خلاقیت و کوشش بی‌نظیری داشت. هنرستان فنی را در رشته الکترونیک (برق) گذراند و با معدل خوبی دیپلمش را گرفت.

در روزهای پرالتهاب انقلاب نیز حضور فعالی داشت، از شعارنویسی گرفته تا شرکت در تظاهرات و پخش نوارهای امام خمینی (ره). در تحصن معروف در خانه آقای خادمی نیز حضور داشت و وقتی به خانه برگشت از زخمی شدن دوستش، دست و لباسش پر از خون بود. یک مرتبه هم مقداری وسایل برقی خرید و به منزل آورد. در خانه آن‌ها همیشه یک رادیو روشن بود و به قول مادرش تا الان هم این رادیو مونس او بوده و هست. پس از مدتی تلاش و دستکاری رادیو کاری کرد که صحبت‌های امام (ره) از رادیوی خانه با صدای بلند فضای کوچه را پر کند. گاهی هم با همین ترفند صدای مادر را از رادیو پخش می‌کرد و او را غافلگیر می‌کرد. زمزمه‌های ورود امام خمینی (ره) به ایران که به گوش رسید، حمید به اتفاق برادرش امیر برای شرکت در مراسم استقبال در بهشت زهرا ثبت‌نام کردند و با گرفتن بازوبند مخصوص خدمت، راهی تهران شدند.

چشمی که زودتر روانه بهشت شد

پیراهنی که نپوشیده، بخشید

موعد رفتن او به سربازی فرارسیده بود. مادر همیشه دعا می‌کرد، حمید نزدیک شهر خودش مشغول خدمت بشود، اما خودش همیشه می‌گفت من دلم می‌خواهد برای خدمت سربازی، عازم کردستان شوم، ولی انگار دعاهای مادر گرفت و او در پایگاه هشتم شکاری و در نیروی هوایی اصفهان مشغول خدمت شد.

حمید تمام هفته در پایگاه بود و فقط آخر هفته‌ها به خانه می‌آمد. شرکت در نماز جمعه را ترک نمی‌کرد. مادر برای اینکه با لباس مناسبی در این مراسم شرکت کند، برای او پیراهن نو و زیبایی خرید و آن را به چوب لباسی آویزان کرد، اما شب که برگشت، اثری از پیراهن نو نبود و حمید با همان لباس کهنه که به تن داشت، به خانه برگشت.

او پیراهن خود را به یکی از هم‌خدمتی‌هایش که برای مرخصی قصد رفتن به شهر خودش را داشت و لباسش پاره شده بود، هدیه داد و خود همان لباس کهنه را به تن کرده بود. یکی از روزهایی که حمید سرباز بود با تعداد زیادی درخت آلبالو به خانه آمد. وقتی مادر از او پرسید: این‌ها را برای چه خریده‌ای، گفت: دلم می‌خواهد درخت میوه‌ای بکارم. آنها را خریده‌ام تا در پایگاه هشتم شکاری بکارم تا شاید بعدها یک بنده خدا از سایه و میوه و طراوت آن استفاده کند و تا درخت سرسبز است، خیری برای من داشته باشد. فردای آن روز سوار موتور مهرداد با یک بغل درخت به سمت میدان احمدآباد رفت تا با زحمت زیاد آن درختان را سوار اتوبوس پایگاه کند و با کاشتن آن‌ها باقیات الصالحاتی برای خودش مهیا کند.

سختی کار در مخابرات لشکر

بخشی از سربازی حمید باقی مانده بود که جنگ هشت ساله شروع شد. مثل خیلی از جوانانی که عشق رفتن و شرکت در جهاد آن‌ها را از خویش بیگانه می‌کرد، حمید هم عزم رفتن کرد.

به خاطر قوانین نظامی موجود در ارتش از نیروی هوایی به لشکر ۱۴ امام حسین (ع) منتقل شد و برای گذراندن شش ماه باقی‌مانده از خدمت سربازی در معیت بسیج و سپاه به جبهه اعزام شد. به خاطر دیپلم فنی و استعدادی که داشت به مخابرات لشکر رفت. این عزیمت در شرایطی بود که نیروی متخصص در این حیطه شاید به تعداد انگشتان یک دست هم نبود.

شرایط کاری پیچیده و سخت با حجم زیاد و کمبود نیرو همچنین تجهیزات، کار در این قسمت را بسیار دشوار می‌کرد که از عهده هرکسی ساخته نبود. روزهای سخت جنگ می‌گذشت و حمید بیشتر اوقات را در جبهه سپری می‌کرد و کمتر به مرخصی می‌آمد.

او همیشه می‌گفت: جبهه برایش به منزله بهشت است و خارج از این محدوده حکم جهنم را برای او دارد. در همین ایام بود که پای پدر بر اثر یک تصادف سخت به شدت آسیب دید و همین موضوع حمید را شش ماهی خانه‌نشین کرد، او که به پدر و مادرش عشق وافری داشت، برای افزایش روحیه پدر، او را با سختی زیاد با اتوبوس و در حالی که پایش در گچ بود به تهران و منزل عمه‌اش برد تا نشاط به پدر بازگردد.

چشمی که زودتر روانه بهشت شد

نذری که ختم به شهادت شد

یک بار که حمید برای کابل‌کشی در منطقه زبیدات پایین‌تر از شرهانی مشغول خدمت بود. شب در سنگر نشسته بودند که یک راننده به نزد بچه‌ها آمد و گفت: یک ماشین مهمات برای خط مقدم آمده ست، اما راه را بلد نیست. حمید بلند شد و به او گفت: اتفاقاً من امروز این مسیر را کابل‌کشی کردم و همه‌جای آن را خوب بلد هستم و با راننده همراه شد.

در طول راه ماشین مورد حمله خمپاره دشمن قرار گرفت. حمید بر اثر اصابت ترکش از ناحیه صورت مجروح و سپس در حالت بیهوشی به بیمارستان صحرایی و از آن‌جا به بیمارستان کاشانی اصفهان منتقل شد. شدت جراحت باعث شد چشم چپش کاملاً تخلیه شود. وقتی دکتر برای او یک ماه استراحت، نوشت، خیلی ناراحت شد و پس از گذشت چند روزی دوباره عازم جبهه شد. چند روزی بیشتر به عید نوروز سال ۱۳۶۳ باقی نمانده بود. مادر به رسم محبت مادرانه‌اش یک دست لباس نو برای حمید گرفت و برای این‌که یک همسر خوب قسمت او شود یک ختم قرآن نذر کرد. هنوز ختم قرآن مادر تمام نشده بود که خبر شهادت او آمد.

ماجرای سجده‌ای که بوی شهادت داشت

مدتی بود، حمید بی‌سیم‌چی مخصوص حاج‌حسین خرازی شده بود. طی عملیات خیبر و در دهم اسفندماه سال ۱۳۶۲ و طی یک نشست دباره این عملیات، حاج‌حسین به اتفاق تنی چند از هم‌رزمانش مورد اصابت یک گلوله توپ قرار گرفتند و دست فرمانده دل‌ها بر اثر این حمله قطع شد.

همه نگران حال او بودند. بعد از انتقال شهید خرازی به بیمارستان صحرایی، یکی از رزمندگان حاضر در آن مکان یک‌دفعه می‌بیند حمید سر به سجده گذاشته است. فریاد می‌زند حمید توی این بحبوحه چه وقت نماز خواندن است؟! اما جوابی نمی‌شنود.

سر حمید را که بلند می‌کند، می‌بیند همان گلوله توپی که دست حاج‌حسین را مورد هدف قرار داده بود، نصف سر بی‌سیم‌چی او یعنی حمید را هم با خود برده بود و در آن زمان بود که خداوند تمام جوارح حمید شرافت را در راه رضای خود پذیرفت و او به خیل برگزیدگان راه حق که شهدای بی‌مثل و مانند هستند، پیوست و پیکر پاکش در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت.

کد خبر 651430

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.