به گزارش خبرنگار ایمنا، کشورمان در حالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «احمد و دو نفر از نیروهایش چند ساعت بعد در مسیر تهران بودند. خیلی دلشان میخواست که دست پر برگردند و حسنآقا را خوشحال کنند.
سلیمان از همان روزهای اولی که وارد ایران شد، دو نفر از اعضای تیمش را به عنوان محافظ خودش انتخاب کرد که به دلیل مسائل امنیتی به این دو محافظ لباس سپاه و اسلحه تحویل داده شده بود. البته خیلی وقتها محافظهایش را جا میگذاشت و تنهایی این طرف و آن طرف میرفت. اما زمانهایی که نیاز به اسم سپاه و اسکورت و این چیزها داشت، محافظها دم دستش بودند. برحسب اتفاق روزی که احمد و نیروهایش با هماهنگی حسنآقا به سراغ سلیمان رفتند از آن روزهایی بود که محافظها همراه سلیمان بودند. همکاران احمد، رزمیکاران ماهری بودند و برای همین احمد آنها را برای این مأموریت انتخاب کرده بود. نزدیک ظهر سه نفری وارد هتل آزادی شدند و یک راست رفتند جلوی اتاق سلیمان و در زدند. یکی از محافظهایش در را باز کرد. محافظ از همه جا بیخبر با دیدن چند نفر قلچماق که طلبکارانه قصد ورود به اتاق را دارند به سرعت گارد گرفت.
رزمیکارها با او درگیر شدند. با شنیدن صدای درگیری محافظ دوم هم جلو آمد. یکی از رزمیکارها لگد نه چندان محکمی به او زد که معلوم نشد اصلاً به او خورد یا نه ولی او خودش را انداخت، گوشه اتاق و ادای غش کردن درآورد. سلیمان نگاهی به دو محافظ شجاعش انداخت و جلدی اسلحهای را از توی کشو درآورد و به طرف احمد نشانه گرفت. زمان یک لحظه متوقف شد. سلیمان و احمد در مقابل هم قرار گرفته بودند.
سلیمان یک اسلحه کمری پر داشت و احمد دستهایش خالی بود. در کسری از ثانیه رزمیکاری که محافظ دوم را ناکار کرده بود، پرید و با پا به دست سلیمان زد. اسلحه از دست سلیمان به سمت بالا پرت شد و چند متر آن طرفتر روی زمین افتاد. احمد جلو آمد و درست روبه روی سلیمان ایستاد در این دو سال هیچ وقت چشمهای سلیمان را این طور ترسیده و گشاد شده ندیده بود. علاوه بر آن رنگش پریده و نفس کشیدنش هم تند شده بود. احمد دستش را بلند کرد و کشیده آبداری از عوض همه مردم ایران توی صورتش زد. چشمهای سلیمان گردتر شدند و همین طور بیحرکت ماندند. احمد با دست او را به سمت بیرون از اتاق هل داد و به بچهها دستور داد محافظها را هم بیاورند. جلوی در هتل هایس سفیدرنگی ایستاده بود که رانندهاش سلیمان و محافظها را تحویل گرفت تا آنها را تا خانه ونک مشایعت کند. احمد و نیروهایش برگشتن بالا. به دستور احمد نیروها به گشتن تخصصی اتاق مشغول شدند. خودش هم کیف سامسونت را از روی تخت برداشت. درش نیمه باز بود. گوشه اسکناسهای داخلش از دو طرف دیده میشدند. در کیف را کامل باز کرد.
پنج میلیون تومان ناقابل پول بود و مقداری دلار. معلوم نبود آن همه پول را از صرفهجویی هزینههای گروهش که ماه به ماه میگرفت جمع کرده یا از راه دیگری به دست آورده است. احمد همه کیف را زیرورو کرد. خبری از کلیدهای حساس نبود. نه توی کیف سامسونت و نه توی اتاق هتل.
پنج روز از عقب افتادن پرتاب میگذشت. حسنآقا مدام بین تونل و اتاق فرماندهی در رفتوآمد بود. توی این مدت همه با جان و دل کار کرده بودند. اما هنوز خبری از پیدا کردن راه حل مشکلات نشده نبود. هر روزی که بینتیجه میگذشت، روحیه بچهها کمتر میشد و ناامیدی مثل بیماری واگیردار شیوع پیدا میکرد. با اینکه چنین وضعیتی بیشتر از همه برای حسنآقا سخت بود، اما سعی داشت خودش را آرام نشان بدهد و به بچههایش روحیه بدهد. دیروز آقایهاشمی تماس گرفته بود و جویای نتیجه کار شده بود. گویا تصمیمات آینده درباره روند جنگ با جواب این سوال که بالاخره موشکی پرتاب خواهد شد یا نه ارتباط مستقیم پیدا میکرد، برای همین بعد از رو شدن خرابکاری لیبیاییها آقایهاشمی علاوه بر پیگیریهایی که آقامحسن و حسینیتاش انجام میدادند، گاهی شخصاً با یگان موشکی تماس میگرفت. حسنآقا امیدوارش کرده بود که ان شاء الله تا چند روز آینده مشکلات به وجود آمده را رفع میکنیم. دیشب در جلسهای که با تعدادی از بچهها گذاشته بود، به نتیجه خوبی درباره کلید حساس رسیده بودند…»
نظر شما