به گزارش خبرنگار ایمنا، حلقه رفاقتشان دیدنی است؛ این رفاقت عمری به قد سالهای بعد از جنگ دارد. حالشان کنار هم خوب است، شبیه حال خوب نسیم صبحگاه فصل بهار آن لحظهای که مینوازد، میخواند و عصاره همه این احوال رفاقتگونه بهاری در یک روز پاییزی چشم و قلب مادر را نوازش میکند.
خط به خط حرفهایشان از عباس پر است از جگرگوشه مادر، از واژههایی که دل مادر را آباد میکند. عباس به ظاهر نیست اما هست همینجا کنار رفقایش، کنار مادر و برادر و خواهرش.
عباس معروف بود به بچه شهری
اکبر رضایی، یکی از فرماندهان گردان یگان دریایی لشکر ۱۴ امام حسین (ع: به عباس میگفتیم بچه شهری، خوشتیپ بود و منظم. شب عملیات رمضان بود. من و عباس در نفربری کنار هم بودیم و چون عباس از هوش خوبی برخوردار بود، خوب از پس مسیریابی از روی ستارهها برمیآمد. ساعت حوالی دو نیمه شب بود که گردان اول را از معبر عبور دادیم و پیاده کردیم و گردان بعدی را بردیم که صحبت از عقبنشینی شد.
برای نخستینبار بود که تاکتیک عقبنشینی در جنگ مطرح میشد. نزدیکهای ظهر بود. نفربری که دست ما بود، غنیمت جنگی بود و پرچم ایران را از بالای نفربر، برداشته بودیم، چراکه بی برو برگرد هلیکوپتر عراقیها اگر پرچم را میدید ما را میزد. بچهها هم که نمیدانستند خودی هستیم از نفربر فرار میکردند. خلاصه عباس دریچه داخل نفربر را باز کرد و پرچم را از آنجا به رزمندهها نشان میداد و بچهها اعتماد کردند و سوار میشدند.
آن شب آخر، عباس خیلی تنها و مظلوم بود
جواد ابوالحسنی، فرمانده گروهان گردان امام حسن (ع) شب آخر با عباس بودم. عملیات کربلای ۵ بود. وسعت کم و آتش زیاد بود. بیشتر بچههای گردان زخمی شده بودند. آن شب عباس را خیلی تنها و مظلوم دیدم. نیروها را آورده بودیم به خط که عراقیها ما را به خمپاره ۶۰ بستند.
تانکهای عراقی کنار هم از تعداد نفرات ما بیشتر بود. تا عصر منتظر ماندیم، عصر خبر دادند چون گردانهای دیگر آماده نبودند، عملیات یک شب عقب افتاده است. شب گردان ۱۱، خط را تحویل گرفت و به سمت معبر حرکت کردیم، قبلاً حاجحسین خرازی به ما گفته بود که چهارراهی آنجا هست که باید آن را بگیریم.
به ما گفته بودند هر موقع منور زدند بخوابید، اما شرایط طوری بود که به واسطه منورها منطقه دائم روشن بود. دولا دولا رفتیم و خودمان را به خاکریز رساندیم. قرار بود به سمت چهارراه برویم که تیربار دشمن روشن شد و تعدادی از بچهها شهید شدند.
عباس بیسیم را برداشت و درخواست دو تانک و یک نفربر داد. تیربارها هم کار میکرد. ۱۰ دقیقهای طول کشید که دو تانک و نفربر از جلوی ما رد شدند و همین سبب شد که تیر به سمت ما نیاید.
عباس با بیسیم درخواست یک گروهان داد. چراغ قوه را برداشتم و داخل معبر رفتم. یک ربع ایستادم و گفتم کسی نمیآید. باران هم میبارید. عباس گفت هرچه زخمی هست، به عقب ببرید، آتش خیلی زیاد بود. خودم هم زخمی بودم. اطراف عباس کسی نبود. نزدیکهای صبح بود، یک خمپاره به سمت ما آمد و عباس شهید شد.
شوخطبعی عباس، سبب روحیه رزمندهها میشد
مرتضی شریعتی، فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) در عملیات محرم: گردان امام حسن (ع) و امام حسین (ع) همزمان پدافند کردستان بودند. یک شب عباس رمز شب را بین دو گردان انتخاب کرده بود. به من گفت از رمز شب خوشت آمد؟ گذاشته بود مجید ۱۴ امیر. رمز شب آن شب، اسم بچه خواهرهایش بود و ۱۴ معصوم.
یک روز بعدازظهر به عباس گفتم: بیا برویم شهرک و تجهیزات بیاوریم. به اهواز که رسیدیم یکی از بچههای زرهی را دیدیم و سوار تویوتا کردیم. عباس رانندگی میکرد و میتوانم بگویم بهترین راننده در جبهه بود، حتی روی ماشینهای سنگین.
چند کیلومتری که آمدیم، خوابم برد. به پارکینگ رسیدیم که یک مرتبه بیدار شدم و عباس گفت تو بیا بنشین پشت فرمان و من خستهام و میخواهم کمی استراحت کنم. عباس به آن نیروی زرهی هم گفته بود که چیزی به من نگوید.
دو سه کیلومتری که رفتیم، چشمهایش را باز کرد و با صحبتهایی که انجام داد، متوجه شدم که دور زده به سمت اهواز و در جاده اهواز در حال رانندگی هستم. خلاصه شوخیاش گل کرده بود و به من میگفت تو مرخصی میخواهی، چرا نمیروی به حاجحسین بگویی؟! خودم میروم پیش حسین و به او میگویم که تو ۴۰ روزی میشود مرخصی نرفتهای و باید بروی مرخصی…
شب جمعه بود و قرار بود در سنگر مراسم عزاداری و دعا داشته باشیم. مداح در حال خواندن دعا بود که یکی از بچهها اسامی شهدای گردان را داد که مداح برایشان دعا کند. بین اسامی نام عباس و چند نفر دیگر از بچهها را هم داده بودند. مداح از همه جا بیخبر اسامی را میخواند و بعضی از آقایان پشت دستشان میزدند که ای وای عباس کی شهید شد و...
چراغها را که روشن کردند، صدای خنده عباس و بقیه از آخر سنگر به گوش رسید و معلوم شد که دادن اسامی، کار خود عباس بوده است. این شوخطبعی عباس روحیه بچهها را تقویت میکرد.
فرماندهان جنگ خودشان خط را میشکستند
ایرج شیران، از همرزمان شهید: عباس هیچگونه گرایش سیاسی نداشت. معتقد بود کسی که شهدا و انقلاب و راه آنها را قبول دارد باید دستش را بوسید. فرماندهان ما در زمان جنگ مدیریت بیایی داشتند، یعنی خودشان خط را میشکستند، مشکلات را حل میکردند و بعد به نیروها میگفتند بیایید.
عباس چنین فرماندهی بود. افق نگاه و استراتژیاش این بود که باید رفت. همیشه میگفت باید بروم. ضمن اینکه شوخطبع بود در نگاه اول همه را جذب خود میکرد. یک بار در راه، عرب خوشتیپی را سوار کرده بودند. نزدیک درِ دژبانی که پیاده شده بود، دیده بود آن مرد عرب نیست، شروع کرده بود به گفتن که ای وای امام زمان (عج) را سوار کردیم و متوجه نشدیم.
بچههای دژبانی هم شروع کرده بودند به گریه کردن. چند دقیقه بعد یک آمبولانس به سمت دژبانی آمد و گفت این آقای عرب را انداخته بودند وسط جاده… آخرین بار در اتوبوس کنار هم بودیم. میگفت این مرتبه آخر است که من میآیم. همان هم شد...
دوست نداشت هزینههای درمانیاش از بیتالمال پرداخت شود
زهرا کمالی، خواهر شهید: دورانی که بعد از مجروحیت در بیمارستان بستری میشد، به پدر میگفت: دوست ندارم هزینههای درمانم از بیتالمال تأمین شود. پدر هم میگفت روی چشمم و همه هزینهها را از خودش میداد. حقوق که میگرفت، تمام را خرج جبهه میکرد. مرخصی که میآمد به همه فامیل سر میزد حتی آنهایی که راه دور بودند.
اگر از همرزمانش کسی شهید میشد، میرفت و به خانواده آنها سر میزد. بار آخر که به جبهه رفت، با آب کارون وضو گرفت و بعد از آن طی تماسی که با مادر داشت، گفت که با آب دجله و فرات وضو گرفتهام و توانستم دستم را بالا بیاورم آخر دستهای عباس در عملیاتی به شدت آسیب دیده بود و حتی امکان قطع دستهایش بود. انگار معجزهای رخ داده بود.
عباس شهید جاویدان است
ایران ربیعی، مادر شهید: بار آخر که میخواست راهی شود یکی از دوستانش به من گفت؛ عباس را خوب ببینید، چراکه دیگر او را نخواهید دید. دامادمان صدقه دور سر عباس گرفت و تا آمدم او را ببوسم، گریهام گرفت. شروع کرد به شوخی کردن. چشم راست و پیشانیاش را بوسیدم. گفته بود از خدا خواسته است که تیر به سر و قلبش بخورد، همانطور هم شد. جای بوسه من روی چشم و پیشانیاش تیر خورد و عباس شهید شد.
عباس، شهید جاودان است
هم شاهد و زنده است و بیدار
یارب بنما رهی که ما هم
بیدار شویم و شاد و هوشیار
نظر شما