به گزارش خبرنگار ایمنا، ایران درحالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی، در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «حسنآقا گفت: خلاصه تا پنجشنبه بهشون وقت دادم که فرش قرمزشون رو بشورن! شما هم الان برین خونه و منتظر زنگ من باشید. بعضیها خوشحال بودند و بعضیها ناراحت. مهدی پیرانیان به سختی از جیب چمدانش سکهای را بیرون کشید و با خوشحالی گفت: من میرم زنگ بزنم خونه و خبر بدم که نرفتیم!
***
دیگر واقعاً شب آخر بود، عصری رابط وزرات تماس گرفته بود که ارزها را خریده و بلیتها را نهایی کرده و حاجمحسن حکم مأموریت را امضا کرده. حسنآقا خودش به تکتک بچهها زنگ زد و برای فردا صبح قرار گذاشت. ساعت پرواز یکونیم بعد از ظهر بود ولی ساعت هشت، دفتر توپخانه در قصر فیروزه، زمان و مکانی بود که باید همه آنها حاضر میشدند، میخواست یک بار دیگر قبل از سفر آخرین حرفهایش را به آنها بگوید. مینیبوس سپاه را هم هماهنگ کرد که ساعت دهونیم جلوی دفتر باشد و آنها را ببرد مهرآباد.
***
هواپیمای سوری، بوئینگ ۷۲۷ بود. از آنها که در هر طرف سه صندلی و یک راهرو در وسط دارند. بچهها تقریباً آخرین مسافرانی بودند که وارد کابین شدند و بدون آنکه شماره بالای صندلیها را نگاه کنند دنبال حسنآقا راه افتادند. توی سالن انتظار، همین که اذان شده بود حسنآقا پریده بود توی نمازخانه و بچهها هم پشتش همین کار را کرده بودند. سرعت نماز جماعتشان در قواره رکورد جهانی آن بود. با این حال کمی دیر شد و آخرین اتوبوس گیت خروجی یکی دو دقیقهای منتظرشان مانده بود.
مثل مسافران عادی و با خوشوبشهای معمولی ساکهای دستیشان را بالای سرشان جا دادند و در سه ردیف پشت سر هم نشستند حسنآقا سپرده بود که در طول مسیر در مورد مسائلی کاری با همدیگر صحبت نکنند. هواپیما که از زمین کنده شد، مأموریت سری تیم ۱۵ نفر توپخانه رسماً کلید خورد، وقت ظهر بود و شکمهایشان به سروصدا افتاده بود. آخرین چیزی که خورده بودند شکلاتهای کوچکی بود که حسنآقا صبح قبل از شروع جلسه در دفتر توپخانه تعارفشان کرده بود.
حسنآقا رویش را برگرداند سمت پنجره، ابرهای ضخیم مثل لحاف پنبهای زیر هواپیما پهن شده بودند. منظرهای برای دیدن وجود نداشت، احتمالاً نزدیکی تبریز بودند. همان جا که دفعه پیش با شفیعزاده اوج گرفتن فانتومها را تماشا کرده بودند.
آن روز به فکر گرفتن توپهای اتریشی و اضافه کردن چند کیلومتر ناقابل به برد توپهای موجود بود. تمام تلاشش این بود که بتواند با توپخانه به داد جنگ برسد و از فشار دشمن کم کند. هیچ فکرش را نمیکرد که کمتر از سه ماه دیگر سلاحی با برد ۳۰۰ کیلومتر ذهنش را به خود مشغول خواهد کرد و برای یادگیری استفاده از آن دوباره به مرز ایران خواهد گذشت…»
نظر شما