به گزارش خبرنگار ایمنا، ایران در حالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق در سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی، در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است:
«تا چند ساعت دیگر مأموریت مبهم و عجیب حسنآقا و تیمش آغاز میشود. همه ۱۳ نفر قبراق و شاداب آمده بودند. لبهایشان خندان بود و دیگر توی چشمهایشان سوال و نگرانی موج نمیزد. شنبه که رفته بودند پیش حاجمحسن، همگی سرشار از شک و سوال و شبهه بودند. کسی دوست نداشت از خط مقدم جبهه و احتمال شرکت در عملیاتها ولو به بهانه آموزش کوتاه مدت دور شود.
حاجمحسن از ضرورت و اهمیت سفرشان گفته بود و اینکه با نیت خالص باید در این راه قدم بگذارند چرا که هدف به کمک به پیروزی اسلام است و نابودی کفر. چه بسا که اجر تلاششان در این دوره بیشتر از جهاد در خط مقدم جبهه باشند.
به پیشنهاد حاجمحسن به طور خصوصی خدمت حجتالاسلام محلاتی، نماینده امام در سپاه هم رسیده بودند. تذکرات و تلنگرهایی که در آن یک ساعت شنیده بودند، طوری بود که تا ماهها میتوانست موتور حرکت معنویشان باشد. بعد از جلسه، نه تنها از رفتن به دوره ناراحت نبودند، بلکه حالشان شبیه شبهای عملیات شده بود.
توی سالن فرودگاه حسنآقا با تک تک نیروهایش خوشوبش کرد. همه آنها را میشناخت و با روحیاتشان آشنا بود. اسد بیگی و باقریان و گودرزی و سیوندیان و نواب و مجید موسوی و جمال بافقی و مشایخی و رضائیان و بلالی، همه از بچههای توپخانه بودند.
مهدی وکیلی و مهدی پیرانیان را هم که از بچگی میشناخت. فقط صدر فراتی و حکیم بودند که به عنوان مترجم از طرف وزرات معرفی شده بودند و قبلاً آنها را ندیده بود. با این حال، مطمئن بود که حتماً وزرات دو نفر از بهترین نیروهایش را برای این مأموریت مهم فرستاده است.
حسنآقا ساکش را کنار بقیه چمدانها کشید و رفت تا سرو گوشی آب بدهد. بلیتها و پاسپورتها دست رابط وزرات بود که قرار بود زودتر از همه توی فرودگاه باشد؛ ولی حالا خبری ازش نبود، همان روز بعد از جلسه با حاجمحسن تصمیم بر این شده بود که با پرواز عادی مسافری تهران دمشق روز سه شنبه راهی شوند که حالا بیشتر از یک ساعت به پروازش نمانده بود. تورها مسافرانشان را یک جا جمع کرده بودند و به هر کدام یک گردن آویز داده بودند که پاسپورتشان را توی آب بگذارند. همه در حال خداحافظی نهایی با بدرقهکنندگانشان بودند.
رابط وزرات نیرو از دور برای حسنآقا دست تکان داد. حسنآقا از لابهلای مسافرها خودش را به او رساند و سلام علیک کرد. بلیتها دستش بود و پاکت پاسپورتها را زیر بغلش زده بود، منتها سرحال به نظر نمیرسید. بعد از کمی من و من توضیح داد که نامه سپاه دیر آماده شده و نتوانسته برایشان ارز بگیرد. بدون ارز هم که به صلاح نیست، بروند. چرا که آنها تهیه ارز برایشان مشکل امنیتی دارد و به این راحتیها نیست. چهره حسنآقا کمی توی هم رفت ولی چیزی توی رفتارش بروز نکرد. به گرمی با رابط خداحافظی کرد و قرار شد که فردا که ارز را تهیه کرد و به او خبر بدهد. به احتمال زیاد میتوانستند با پرواز پنجشنبه قبل از ظهر عازم شوند.
حسنآقا برگشت کنار بچهها. سعی کرد خبر عقب افتادن سفر را با خنده و شوخی اعلام کند: از سوریه زنگ زدن که فرش قرمز بد رنگ و کثیفه. میشه فرش آبی باز کنیم جلوی پاتون؟ ما هم گفتیم نه خیر! ما پا روی آبی نمیگذاریم. صدای همهمه بچهها بلند شد. هرکس چیزی میگفت…»
نظر شما