خاطره‌ای که به خون آذین شد

«عملیات فتح‌المبین که شروع شد، برای رفتن سر از پا نمی‌شناخت. به سپاه رفت و خواهش کرد که به درخواست او مبنی به اعزام به خط مقدم موافقت شود، اما موافقت نشد. او با وجود تمام صحبت‌ها و تلاش‌های همکاران، دیگر پای ماندن نداشت و فرم استعفا از سپاه را امضا کرد...»

به گزارش خبرنگار ایمنا، در دوازدهمین روز پاییز سال ۱۳۳۷ در یک روستای با صفا و تاریخی به نام «قلعه‌سفید» در شهرستان نجف‌آباد متولد شد. پنج برادر و سه خواهر داشت و پدرش به شغل کشاورزی و باغداری مشغول بود. پدرش یعقوب جمشیدیان نام وی را حسنعلی گذاشت.

از همان کودکی با وجود جنب‌وجوش زیادی که داشت، از تمام بچه‌های خانه و فامیل آرام‌تر بود. در ایام کودکی بر اثر حادثه‌ای که برایش اتفاق افتاد و به آسیب‌دیدگی پهلویش انجامید، یکی از کلیه‌هایش دچار مشکل شد؛ در آن زمان به دلیل نبود پزشک حاذق، مدت‌های زیادی از دوران طفولیت خود را با این درد طی کرد.

این ناخوش‌احوالی باعث شد که بسیار نحیف و لاغراندام بشود و به همین حال باقی بماند. سرانجام لطف خدا و مداوای بسیار توسط یک پزشک ماهر، پس از سال‌ها سلامت نسبی را به وی برگرداند.

تلاشش به قدری زیاد بود که این جثه کوچک مانعی برای پیشرفتش نبود. از کودکی به خانواده و آشنایان علاقه وافری داشت و از همان زمان آچار فرانسه اهل خانواده و محل بود. کمتر پیش می‌آمد که کسی کمکی از او بخواهد و او در انجام آن کوتاهی کند. از یاد دادن دوچرخه‌سواری به برادرانش تا کمک در مزرعه به پدر یا هر کار دیگر.

به خاطر هوش وافری که داشت در ۶ سالگی برای فراگیری علم رهسپار مدرسه شد و پس از پایان دوران ابتدایی برای ادامه تحصیل به یک مدرسه راهنمایی در اصفهان رفت. همزمان با تحصیل و کمک در کار کشاورزی، اوقات فراغت خود را نزد برقکار محل به یاد گرفتن کار سیم‌کشی ساختمان می‌گذراند.

مدتی نگذشت که این کار را هم به خوبی یاد گرفت و تابستان‌ها و اوقات تعطیل خود را با اشتغال به این کار می‌گذراند و درآمد این کارها را تقریباً هم به طور کامل برای کمک به دوست و آشنا مصرف می‌کرد. هر چند آن‌قدر مهربان و باحیا بود که خیلی از دستمزدهایش را که نگرفته بود، بعد از شهادتش به خانواده‌اش دادند.

با شروع انقلاب، فعالیت‌های خود را بیشتر صرف دفاع از اسلام می‌کرد، اما هیچ وقت از کارهایی که می‌کرد، سخن نمی‌گفت. از خدمت سربازی به خاطر واریس پاهایش معاف شد. بعد از پیروزی انقلاب به دلیل شوق زیادی که به تعلیم تفسیر قرآن داشت در کلاس‌های آقای قرائتی شرکت می‌کرد و یکی از شاگردان ممتاز وی بود.

کم‌کم در مقر اولیه سپاه پاسداران در خیابان مطهری اصفهان شروع به کار کرده و داوطلبانه کار خود را در آنجا شروع کرد. با هوش، درایت و اخلاصی که داشت، خیلی زود مراحل ترقی را طی کرد و به یکی از نیروهای مورد اعتماد سپاه پاسداران اصفهان تبدیل شد.

جنگ شروع شد و او کمتر به مرخصی می‌آمد. در پاییز سال ۱۳۵۹ پدرش به رحمت حق شتافت و او به دلیل حضور در عملیاتی مهم تا چند روز از این موضوع بی‌خبر بود، با وجود اینکه هم پدر به او علاقه فراوانی داشت و هم حسنعلی عشق وافری به پدر. موقعی که به خانه برگشت و خبر را شنید انگار کوهی بود که ترک خورد، اما مرگ عزیزترین پناهش هم مانع رفتن او به جبهه نشد.‌

سقوط برخی شهرهای مرزی و خرمشهر او را از خود بیخود کرده بود. موقعیت شغلی او طوری بود که نمی‌توانست زیاد به جبهه برود. مدیر وقت به او گفته بود که کارش در اصفهان، خود نوعی جهاد است که از کمتر کسی برمی‌آید، اما او شوق رفتن داشت و دلی برای ماندن نداشت؛ گاهی برای شناسایی اجساد مطهر شهدا و تطبیق پلاک به جبهه جنوب می‌رفت.

خیلی بی‌ریا و محجوب بود و اصلاً دوست نداشت کسی بفهمد که او به جبهه رفت‌وآمد دارد. یکی دو بار هم که از ناحیه پا دچار مجروحیت و مادرش نگران شد، گفته بود که با موتور تصادف کرده است و چیز خاصی نیست.

عملیات «فتح‌المبین» که شروع شد دیگر برای رفتن سر از پا نمی‌شناخت. به سپاه رفت و خواهش کرد به درخواست او مبنی به اعزام به خط مقدم موافقت شود، اما موافقت نشد. با وجود تمام صحبت‌ها و تلاش‌های همکاران، دیگر پای ماندن نداشت، فرم استعفا از سپاه را امضا کرد تا بتواند با فراغت بال و بدون هیچ تعلق و مسئولیتی قدم در مسیر عاشقی بگذارد، راه دیگری برایش نمانده بود. برای او که عاشق امام حسین (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) بود، رویایی غیر از شهادت وجود نداشت.

حضور در جبهه روح او را آزاد کرد. به رفقایش گفته بود که آرزو دارد در آزاد کردن خاک پاک خرمشهر سهیم باشد و پس از آن شهید شود. در جبهه هم همانند همیشه از هیچ کاری برای رزمندگان فروگذار نمی‌کرد، از آوردن شربت‌های خنک از اهواز در تانکرهای مخصوص برای آن‌ها تا رانندگی ماشین.

در عملیات «الی‌بیت‌المقدس» با وجود جسم ظریفش آرپی‌جی‌زن شده بود. خرمشهر به لطف خدا و رشادت بی‌منتهای رزمندگان اسلام تا مرز آزادی پیش می‌رفت و فتح نزدیک می‌شد. ارتش رژیم بعثی که هضم این شکست برایش بسیار دشوار می‌آمد، آتش باران خود را به سمت شلمچه متمرکز کرد تا دفاع ایران را در هم شکند. برخی از نیروها ازجمله گردان امام رضا (ع) برای مقابله با این نقشه از خرمشهر به سمت شلمچه به راه می‌افتد.

شهید حسنعلی جمشیدیان این لحظات را در دفترچه‌ای که به همراه داشت، چنین نگاشته‌است: «امروز دوم خردادماه سال ۶۱ است. خرمشهر به لطف خدا تقریباً آزاد شده و ما را برای نبردی دیگر به سمت شلمچه می‌برند. اکنون موقع ظهر است و ما برای وضو، نماز و صرف ناهار، در باغ زیبایی اتراق کرده‌ایم. باغ بسیار باصفایی است که مانند آن را کمتر دیده‌ام. اکنون وضو گرفته‌ام و کنار آب زلالی نشسته و می‌نویسم، یکی از برادران همرزم با صوت زیبایی قرآن می‌خواند، به به عجب آیه‌ای. «أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ».

او در همان روز یعنی دوم خرداد سال ۶۱، در حالی که مشغول مسلح کردن آرپی‌چی بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پهلو و قلبش آسمانی شد، در حالی‌که داخل جیب لباسش آخرین خاطره‌ای که نوشته است با خون پاکش آذین بسته شد.

پیکر او که دومین شهید روستای قلعه‌سفید است، یکی دو روز بعد از شهادت، تشییع و اکنون در کنار بیش از ۱۰۰ تن از هم محله‌ای‌های شهیدش در گلستان شهدا آرمیده است.

خاطره‌ای که به خون آذین شد

کد خبر 619189

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.