آرپی‌جی‌زنِ ماهر

«به ما نمی‌گفت که آرپی‌جی‌زن است، ما این را از جراحت کنار گوشش و خونی که شب‌ها موقع استراحت به دلیل کار مداوم و شدت موج اسلحه موقع شلیک، از گوشش می‌آمد، متوجه شدیم. این اواخر شنوایی او نیز به خاطر این صدای بلند کم شده بود.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، شهادتش در ۴۰ سالگی اتفاق افتاد، اما آرزوی شهادت سال‌های سال در وجود او شعله می‌کشید، از همان ۱۷ شهریورماه سال ۱۳۵۷ که پیراهن سپیدش را پوشید، گل یاسی از باغچه کند و برای تظاهرات رفت و زمانی که برگشت، پیراهنش قرمزرنگ شده بود. حالش همیشه دگرگون بود که تمام دوستانش در آن روز شهید شده بودند و او بین این‌همه تیر و رگبار زنده مانده بود!

مهدی اسماعیلی، فرزند شهید غلامعلی اسماعیلی که دانشجوی دکترای علوم ارتباطات در تهران و مدیر روابط عمومی ورزشگاه آزادی است در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا به روایت بخش‌هایی از زندگی پدرش می‌پردازد.

پدرم در هجدهم تیرماه سال ۱۳۳۵ در تهران به دنیا آمد. خانواده‌ای کاملاً مذهبی و البته معمولی داشت و صاحب یک خواهر بود. شاید عشق وافر به پدر و مادر و خانواده بارزترین صفتی بود که در تمام عمر با خود داشت. ما مفهوم واقعی آیه «و بالوالدین احسانا» را تا سرحد ممکن در وجود پدر می‌دیدیم. تا اوایل راهنمایی به تحصیل ادامه داد، اما مکتب عاشقی را هیچ‌گاه ترک نکرد.

در سال ۱۳۴۸ با صدیقه باغی‌نژاد که دختر یکی از همسایه‌ها بود ازدواج کرد و در محله ابوذر در یک خانه ۵۰-۴۰ متری سکونت گزید. پدر از همان ابتدا با مادر شرط کرده بود که تا زمان حیات والدین او باید در خانه و نزد آنها زندگی کنند.

از همان سال ۴۲ که نخستین فعالیت‌های انقلابی مردم شروع شد، پدر هم کار خودش را در این مسیر آغاز کرد. از پخش کردن اعلامیه‌های امام راحل گرفته تا ضبط کردن سخنرانی‌های امام و پخش و توزیع آن‌ها در جاهای مختلف شهر. پدرم گاهی با مادر به این کار می‌پرداخت که طی آن چندین مرتبه توسط مأموران رژیم شاهنشاهی به زندان افتاد.

شغل او قبل از انقلاب کار در کارگاه تولید شیشه‌میرال بود و از این طریق به سختی زندگی خود را تأمین می‌کرد. خواهر و برادر بزرگم در سال ۵۰ و ۵۱ با فاصله اندکی به دنیا آمدند و در سال ۵۵ خواهر کوچکترم به دنیا آمد. زندگی در خانه‌ای کوچک به همراه سه فرزند و پدر و مادر گرچه سخت، اما با محبت بسیاری که به خانواده داشت، شیرین می‌گذشت.

انقلاب که پیروز شد در مسجد جامع ابوذر به همراه حاج‌رضا مطلبی که امام جماعت مسجد بود، نقش بسزایی در سروسامان دادن زندگی اهالی نیازمند محل داشتند. از سرکشی به خانواده‌های شهدای انقلاب گرفته تا رسیدگی به امور صندوق ارزاق بسیج مستضعفین. مدتی بعد که مطلبی، رئیس سازمان تبلیغات اسلامی شد، پدرم نیز در آنجا به عنوان معاون وی و مسئول انبارهای سازمان مشغول به کار شد. دلیل این انتخاب هم امانت‌داری و دقت بسیار بالای او و همچنین مقید بودن فوق‌العاده‌اش به مسائل شرعی و البته حلال و حرام بود.

آرپی‌جی‌زنِ ماهر

داشتن سه فرزند مانع حضورش در جبهه نشد

با شروع جنگ پدرم راهی جبهه شد. داشتن سه فرزند و مراقبت از پدر پیرش هم مانعی برای حضور او در میدان نبرد نبود. سال ۶۰ من به دنیا آمدم. قرار بود، اسم مرا سعید بگذارند، اما پدرم با توجه به عشق بی‌منتهایی که به حضرت ولی‌عصر «عج» داشت، نامم را مهدی گذاشت.

عشقی که به خانواده‌اش داشت، قابل توصیف نیست. نامه‌هایی که از جبهه برای خانواده می‌فرستاد، همیشه با قربان صدقه‌های بسیار برای مادرم شروع و با شعرهایی که برای ما به زبان خودش می‌سرود و به زور، وزن و قافیه‌اش را جور می‌کرد، پایان می‌یافت. خاطراتی که من با وجود بچگی از او دارم شاید کم، اما تا ابد ماندگار است. به ما نمی‌گفت که آرپی‌جی‌زن است. ما این را از جراحت کنار گوشش و خونی که شب‌ها موقع استراحت به دلیل کار مداوم و شدت موج اسلحه موقع شلیک، از گوشش می‌آمد، متوجه شدیم. این اواخر شنوایی او نیز به خاطر این صدای بلند کم شده بود.

کار دیگری که برای پدر طی سال‌های جنگ بسیار پراهمیت بود، حضور در مراسم تشییع شهدا و عیادت و دلجویی از خانوده‌های آن‌ها بود. آن زمان در محله ما رسم بود بعد از شهادت تعدادی از اهالی با گلدانی که در مسجد محل آماده می‌شد، برای عرض تبریک و تسلیت به خانه شهید می‌رفتند. یک روز که پدر در حیاط مسجد مشغول تمیز کردن و چیدن گلدان‌ها برای مراسم بود، مادرم از پشت پنجره مسجد یک گلدان زیبا را می‌بیند و چشمش آن را می‌گیرد، برای همین به پدرم می‌گوید: این گلدان برای من باشد. پدرم به او پاسخ می‌دهد شاید شما لیاقت این گلدان را نداشته باشید. جالب است بدانید که پس از شهادت پدرم درست همان گلدان را برای مادرم می‌آورند!

محله زندگی ما در منطقه ۱۷ تهران و به نام محله شهید فلاح، به دارالشهدای تهران موسوم است. علت آن نیز تقدیم چهار هزار شهید برومند به اسلام و وطن در دوران هشت‌ساله دفاع مقدس از این منطقه است. این منطقه وسعت چندانی ندارد، اما تقریباً از هر هشت خانه یکی منزل شهید است.

پدر پس از حضور چند ساله در میدان‌های نبرد در معیت لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله به گردان شهادت ملحق می‌شود. بابا که عاشق حضرت زهرا (س) بود در عملیات کربلای ۵ و در منطقه فاو-اروندکنار در نخستین روز از اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۵ به علت اصابت ترکش به پهلو و صورت به دیدار حق شتافت. از هم‌رزمان او شنیدم که موقع شهادت عکس من در دستش بوده است و دستش هم روی قلبش. مراسم تشییع پدر دقیقاً با نیمه شعبان سال ۶۵ مصادف می‌شود، همان جمعیت فراوانی که هر سال از آنها برای تولد یگانه منجی عالم بشریت پذیرایی می‌کرد، این بار و در همان روز برای تشییع پیکر غرق به خونش آمده بودند. به زعم من، او در ۴۰ سالگی پس از درک ۴۰ منزل عرفان و خودسازی، به تکامل رسید.

لباس سفیدی که از شدت خون به رنگ قرمز در آمد

راضیه اسماعیلی، دختر شهید غلامعلی اسماعیلی سخنان برادرش را این‌گونه تکمیل می‌کند: از کودکی پدر هر موقع برای کار می‌رفت، پدربزرگ را به ما می‌سپرد و همیشه بعد از آمدن به خانه ابتدا کارهای او را انجام می‌داد و بعد به اتاق ما می‌آمد. یادم هست روز ۱۷ شهریور سال ۵۷ می‌خواست برای شرکت در تظاهرات به میدان ژاله سابق برود. لباس سپیدی بر تن کرد و از باغچه حیاط خانه که اغلب گل یاس داشت، یک شاخه گل چید و درون جیبش گذاشت و با ما خداحافظی کرد. پدر بزرگم به او گفت: بابا اگر شهید بشوی چه کسی نگهداری ما و این بچه‌ها را برعهده می‌گیرد؟ لبخندی زد و رفت. آن روز وقتی به خانه بازگشت لباس سفیدش از شدت خون به رنگ قرمز در آمده بود و تا ساعت‌ها بعد از حضورش، قادر به سخن گفتن نبود. وقتی روبه‌راه شد برایمان ماجرا را این‌گونه تعریف کرد: نزدیک میدان مشغول تظاهرات بودیم که نیروهای گارد به سمت ما هجوم آوردند. ما برای پناه گرفتن به زیر یک مینی‌بوس رفتیم. بعد از مدتی که میدان کمی خلوت شد با دست به بغل دستیم زدم که با هم بیرون برویم. جوابی نداد. همه بچه‌هایی که کنار من بودند شهید شده‌بودند غیر از من.

یکی دیگر از خاطراتی که فراموش نمی‌کنم مربوط به شهادت شوهر خاله‌ام می‌شود. او در سال ۶۱ در حالی‌که یک دختر چند ماهه داشت در عملیات والفجر یک شهید شد. خانه ما با آن‌ها فقط یک کوچه فاصله داشت. پدرم از آن زمان بیشتر پدر بچه‌های خاله بود تا پدر چهار فرزند خودش. به ما گفته بود که دیگر او را به اسم بابا صدا نزنیم و به او بگوییم عمو! مبادا دل بچه‌های خاله بسوزد. آن زمان مهدی هم خیلی کوچک بود. پدر همیشه اول دختر خاله‌ام را بغل می‌کرد، بعد برادرم را. همیشه جای دختر خاله جلوی موتور بابا بود و گاه‌گاهی که از جبهه به مرخصی می‌آمد، هر جا که می‌رفتیم اولویت همه چیز با آنها بود. مدتی از دیسک گردن رنج می‌برد، اما حاضر نشد از جبهه برگردد. در آن ایام پاسداری از سر پل ذهاب را به عهده گرفته بود. پدر همیشه ما را به نماز اول وقت و پیروی از ولایت فقیه و دخترانش را به حجاب و پسران را به غیرت و مردانگی توصیه می‌کرد. خیلی افراد به من می‌گویند: خوشا به حال تو که پدرت شهید است و شفاعت تو را خواهد کرد، اما من اعتقاد دارم بهشت را به بها می‌دهند نه به بهانه. من ۱۵ سال داشتم که پدرم شهید شد و باید اعتراف کنم که او را بعد از شهادتش بیشتر شناختم. او در زندگی آدم درستی بود به خاطر همین توانست با خدا معامله کند و با عزت به سوی او رهسپار شود. امیدوارم من و تمام فرزندان این سرزمین بتوانیم به درستی به وصیت شهدا عمل کنیم تا خدای ناکرده شرمنده آن‌ها نباشیم.

کد خبر 612348

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.