نمازی که ناتمام ماند!

«اذان ظهر بود. علی هم وضو گرفته بود و آماده برای نماز شده بود، برای آخرین نماز! در هلالی شلمچه چند نفر از نیروها بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن زخمی شدند. علی از سنگر فرماندهی خارج شد. توصیه و تذکرات لازم را به نیروها داد و همان‌جا کنار در سنگر نشست و به گونی‌های سنگر تکیه داد.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، اسماعیل وکیل‌زاده یکی از رزمندگان غواص و جانباز عملیات کربلای ۵ است. دلاوری از خطه تبریز که اشتیاق بودن و حضور در روزهای سخت نبرد و جبهه و لحظاتی که در آن دوران به چشم دیده‌، او را به نگارش ۱۱ کتاب در حوزه دفاع مقدس واداشته است.

صدایش بسیار مهربان است، اما به خاطر حنجره‌اش که در این عملیات آسیب دیده، قادر به سخن گفتن طولانی‌مدت نیست. وکیل‌زاده تمایل زیادی به صحبت از خودش ندارد، می‌خواهد بیشتر از یاران سفر کرده و شهیدش بگوید.

او که در عملیات کربلای ۵ از ناحیه دست و سینه نیز آسیب دیده است در گفت‌وگو با ایمنا به روایت خاطراتی از دوستان شهیدش می‌پردازد:

علی در عالم دیگری بود

شهید علی پاشایی، یکی از دوستان نزدیکم در آن سال‌های حماسه بود. سال ۱۳۶۲ با او در جبهه آشنا شدم و این آشنایی و همراهی تا لحظه شهادتش در بیست‌وهفتم خردادماه سال ۱۳۶۶ ادامه داشت. خیلی زمان‌ها همراه پاشایی بودم. یک روز قبل از شهادتش هم با هم در منطقه شلمچه برای سرکشی به بچه‌های دسته یک رفته بودیم.

غروب که شد اذان و اقامه گفتیم و صف‌های ساده نماز به هم پیوست تا به علی اقتدا کنیم در آخرین نماز مغرب و عشایش. بعد از نماز، صحبت سفر حج پیش آمد. آخر قرار بود، علی همراه «رحیم صارمی» و «سیدمحمد فقیه» راهی سفر حج شوند، حج تمتع، حجی که هر مسلمانی در شوق آن بی‌تاب می‌شود.

علی اما در عالم دیگری بود، گفتم: علی! دوستانت مقدمات سفرشان را انجام دادند. تو هم برو مرخصی و آماده شو.» علی نگاهم کرد. نگاهم کرد و گفت: دلم می‌گوید شاید تو به حج نروی! گفتم یعنی چی؟! تو کاراتو انجام دادی. پول ریختی تو حساب، ۲۰ روز دیگه باید مشرف بشی…

ساعتی گذشت. از سیدمحمد فقیه خداحافظی کردیم و با علی به نگهبان‌ها سرکشی کردیم. آن شب آتش دشمن زیاد بود. در خط مقدم قدم می‌زدیم که باز حرفم را تکرار کردم: «علی! بیا برو مرخصی. برو آماده حج شو!»

بعد سر به سرش گذاشتم و گفتم: مطمئن باش تو به حج می‌روی آن وقت اینجا عملیات شروع می‌شود. تو هم وقتی از حج برمی‌گردی می‌بینی عملیات تمام شده و ما هم شهید شدیم. علی آن شب جدی بود، گفت: به خدا قسم! اگر احساس کنم عملیاتی در پیش هست، به حج نمی‌روم. آنجا زیارت خانه خداست، امااینجا خدا را می‌شود دید اگر….

نمی‌دانم چه شد که حالش عوض شد. یاد برادر شهیدش افتاد و شروع کرد به گفتن از برادر شهیدش داوود. گفت: اسماعیل! وقتی برادرم در عملیات رمضان (در سال ۶۱) با آرپی‌چی تانک دشمن را زد، الله‌اکبر گفت و همان‌جا بود که با آتش دشمن شهید شد. من آن موقع همه‌اش ۱۵ سال داشتم. خودم هم مجروح شدم. هر دوی ما را توی یک آمبولانس گذاشتند. درطول راه پیکر خونین برادرم را روی زانوانم گرفته بودم.

زمانی که به تبریز برگشتم، همه فامیل به دیدنم می‌آمدند و از من خواستند جریان شهادت داوود را تعریف کنم. من ماجرا را تعریف می‌کردم و آنها گریه می‌کردند. اما من نتوانستم حق برادرم را ادا کنم و مجلس خوبی به پا کنم. اسماعیل! اگه من شهید شدم تو برای من چه کار می‌کنی؟!

علی کاملاً جدی بود. اما من در جوابش گفتم: تو شهید بشو! بقیه کارها با من! آن شب عجب شبی بود! آن شب که علی تا نزدیک صبح با من حرف می‌زد و حرف دلش را می‌گفت. افسوس که من شب آخر حیات علی را درک نکردم. خیال می‌کردم دارد شوخی می‌کند. هرگز به خودم اجازه نمی‌دادم در روزهای قبل از سفر حج به شهادتش فکر کنم.

نصف شب می‌خواستم بخوابم، اما علی باز صدایم کرد که: اسماعیل! بلند شو قدم بزنیم … حرف‌هایم را گوش کن…. انگار آن شب علی می‌دانست چه ساعاتی در انتظارمان هست. قدم زدیم و او گفت و من شنیدم و باور نکردم.

صبح به مقر احتیاط گردان رفتم، قرار بود عصر به خط مقدم برگردم، اما دلم بی‌قرار بود، هرچه کردم نتوانستم آنجا آرام بگیرم، ساعتی نگذشته بود که دوباره به خط برگشتم. دوستان تعجب کرده بودند و می‌پرسیدند: چرا زود برگشتی، چه اتفاقی افتاده؟! جوابی نداشتم، هنوز هم جواب ندارم، اما چرا دلم مرا تا آنجا کشانده بود؟

اذان ظهر بود. علی هم وضو گرفته بود و آماده برای نماز شده بود، برای آخرین نماز! در هلالی شلمچه چند نفر از نیروها بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن زخمی شدند. علی از سنگر فرماندهی خارج شد. توصیه و تذکرات لازم را به نیروها داد و همان‌جا کنار در سنگر نشست و به گونی‌های سنگر تکیه داد. نگاهش می‌کردم. دلم حرف می‌زد، اما انگار نمی‌فهمیدم. فقط مدام به علی می‌گفتم: "علی! خودت هم بیا توی سنگر …بیا… علی اما علیِ دیگری شده بود. فقط جوابم داد که: تشنه‌ام!

نگاهش کردم. یک لحظه احساس کردم چه‌قدر علی دلتنگی می‌کند! نکند یاد دوستان شهیدمان افتاده و بعد دلم ریخت که نکند علی هم می‌خواهد برود. می‌خواستم دوباره صدایش کنم، او را به داخل سنگر بیاورم و به علی آب بدهم، یا… نمی‌دانم در آن لحظات کوتاه چه بر سر دلم آمده بود، فقط نگاهش می‌کردم که ناگهان ترکش خمپاره‌ای همه چیز را برملا کرد. همه چیز را. درست در یک لحظه ورودی سنگر در گردوغبار فرو رفت و علی افتاد با ترکشی که گلویش را دریده بود.

علی! علی! حاج‌علی! او را در آغوش گرفتم. چشمان ناباورم می‌دیدند که علی با گلویی بریده قصد رهایی کرده و روح زیبایش در حال اوج گرفتن است. چفیه‌ای به گلویش بستم شاید جلوی چشمه خون گلویش را بگیرد، اما خون قصد بند آمدن نداشت. از گوشش، بینی‌اش و حتی چشمان نازنینش خون بیرون می‌زد. بچه‌ها دورمان کرده بودند، اما کسی کاری نمی‌توانست بکند. یک لحظه چشمم به ایوب برادر کوچک‌تر علی افتاد. همه‌اش ۱۶ سال داشت. یاد دیشب افتادم.

علی در همین سن و سال شاهد شهادت برادر بزرگترش داوود بود و حالا خودش داشت جلوی چشم برادرش، برادرانش، نیروهایش شهید می‌شد. کوشیدم لااقل صورتش را با چفیه و گازهایی که بچه‌ها آورده بودند بپوشانم و نگذارم ایوب او را ببیند. آن ترکش داغ همه‌مان را ناامید کرده بود. سر خونین علی روی زانوهایم بود و نمی‌دانستم چطور شاهد جان دادن دوست عزیزم هستم.

دستم از قبل مجروح بود و نمی‌توانستم علی را به تنهایی جابه‌جایش کنم. صدای گریه بلند حمید غم‌سوار (شهید غمسوار) را می‌شنیدم. حمید از بچه‌های خیلی شلوغی بود که مدتی پیش عذرش را در گردان خواسته بودند، اما علی او را به دسته خودش آورده بود و خیلی هوایش را داشت. بالاخره آمبولانس رسید. برای آخرین بار اسم و مشخصات حاج‌علی پاشایی را روی کاغذ نوشتم. حقش بود، بنویسم حاج‌علی پاشایی، چراکه او خدای خانه را یافته بود.

نمازی که ناتمام ماند!

کد خبر 633989

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • alireza. saburi IR ۱۳:۱۱ - ۱۴۰۱/۱۰/۲۶
    0 0
    خاطره جالبی بود همانند خاطرات بسیاری از شهیدان 8 سال دفاع مقدس و گویای لحظات عرفانی این عزیزان قبل از شهادت انشالله خداوند به ما هم توفيق دهد رهروی خوبی برای این شهیدان باشیم.