جشن خون در شلمچه خونین

«۳۶ سال پیش پیش در چنین ایامی در شب‌های سرد زمستان ۱۳۶۵ که به لیله‌القدر دفاع مقدس مشهور شده است، جوانان غیرتمندی از دیار حماسه، حوادث صدر اسلام را تکرار کردند و دنیا را به حیرت واداشتند. دی‌ماه آن سال، لشکر خدا در شلمچه خونین، جشن خون برپا کردند...»

به گزارش خبرنگار ایمنا، اسماعیل وکیل‌زاده یکی از رزمندگان غواص و جانباز عملیات کربلای ۵ است. دلاوری از خطه تبریز که اشتیاق بودن و حضور در روزهای سخت نبرد و جبهه و لحظاتی که در آن دوران به چشم دیده‌، او را به نگارش ۱۱ کتاب در حوزه دفاع مقدس واداشته است.

صدایش بسیار مهربان است، اما به خاطر حنجره‌اش که در این عملیات آسیب دیده، قادر به سخن گفتن طولانی‌مدت نیست. وکیل‌زاده تمایل زیادی به صحبت از خودش ندارد، می‌خواهد بیشتر از یاران سفر کرده و شهیدش بگوید. او که در عملیات کربلای ۵ از ناحیه دست و سینه نیز آسیب دیده است در گفت‌وگو با ایمنا به روایت آن روزها می‌پردازد:

اول آبان‌ماه ۱۳۴۵ در خانواده‌ای عاشق اهل بیت (ع) در تبریز به دنیا آمدم. در دوران کودکی بیشتر اوقات به دلیل بیماری در بیمارستان کودکان بستری بودم. هیچ‌کس فکر خوب شدن مرا نمی‌کرد، اما خداوند متعال به من عنایت داشت و من از دست‌وپنجه نرم کردن با آن بیماری‌ها نجات یافتم. دوران ابتدایی را در دبستان شیخ محمد خیابانی و تحصیلات راهنمایی را در مدرسه پناهی گذراندم.

بچه آرام و درس‌خوانی بودم. در انقلاب به همراه پدر و برادران بزرگم در تظاهرات علیه شاه شرکت می‌کردم. عضو مسجدغریبلر و در گروه سرود و تئاتر مدرسه فعال بودم. پس از تجاوز دشمن بعثی به خاک میهن، فعالیت من در مسجد بیشتر هم شد. پس از اصرار و پارتی‌بازی‌های فراوان، در بیست‌ویکم تیرماه سال ۱۳۶۱، زمانی که هنوز ۱۵ سالم تمام نشده بود، عازم جبهه جنوب شدم و در مرحله آخر عملیات رمضان شرکت کردم. پس از آن بود که لذت حضور در جبهه را چشیدم و تا پایان دفاع مقدس در گردان‌های رزمی لشکر عاشورا به جنگ و جهاد مشغول بودم.

۳۶ سال پیش پیش در چنین ایامی، در شب‌های سرد زمستان ۱۳۶۵ که به لیله‌القدر دفاع مقدس مشهور شده است، جوانان غیرتمندی از دیار حماسه، حوادث صدر اسلام را تکرار کردند و دنیا را به حیرت واداشتند. دی‌ماه آن سال، لشکر خدا در شلمچه خونین، جشن خون برپا کردند و اینک، دلم برای آن رفیقان بی‌ادعا و مظلوم تنگ شده و بیشتر می‌خواهم از آن دوستان بگویم تا قطره‌ای از اقیانوس فداکاری، رشادت و حماسه را به نسل جدید بشناسانم.

رسم بچه‌های بسیجی قبل از عملیات‌، اکثراً این بود که در خودسازی معنوی تلاش بیشتری از خود نشان می‌دادند. هرچه به عملیات نزدیک‌تر می‌شدیم، مناجات با محبوب‌شان بیشتر رنگ خدایی می‌گرفت و علاوه بر آموزش‌های نظامی از فرصت‌های به‌دست‌آمده برای بالا بردن معنویت نهایت استفاده می‌کردند. قبل از عملیات کربلای ۴ و ۵ حدود یک‌ماه در رودخانه کارون در سرمای استخوان‌سوز خوزستان شب و روز، آموزش غواصی را در نزدیکی روستای قجریه که به موقعیت شهیداوجاقلو شناخته می‌شد، گذراندیم.

نصب پرچم بالای کوه

عملیات کربلای ۴ و ۵ حدود دو هفته باهم فاصله داشت، عزاداری‌ها و نمازشب‌های عاشقان دیدنی بود. در ۲۴ ساعت شبانه‌روز شاید کمتر از پنج ساعت استراحت داشتند، اما توکل به خداوند متعال آنان را ممتاز کرده‌بود.

شهید غلامرضا برزگر، یکی از هم‌رزمان من در عملیات کربلای ۵ بود که خاطرات شیرینی برایم برجای گذاشته است، او که ۱۶ سال یا شاید هم کم‌تر سن داشت، از سراب عازم جبهه‌ها شده بود؛ خیلی باصفا بود.

چند ماه قبل از عملیات کربلای ۴ و ۵ به فرماندهان دستور داده شده بود که نیروها را ارزیابی کنند و اگر داخل آب توان کم‌تری داشتند به بهانه‌ای که افراد زیاد هم حساس و البته ناراحت نشوند، به گردان‌های دیگر منتقل شوند.

فرمانده گروهان دو برادر مطلق در یکی از غروب‌های سد دز، برزگر را صدا کرد و گفت: چون خوب کوه‌پیمایی نمی‌کنید، بهتر است به گردان‌های دیگر بروید. با شنیدن این حرف، خنده‌ای که همیشه بر لب‌هایش بود محو و بسیار ناراحت شد. پرچم را برداشت و گفت: من همین حالا این پرچم را بر بالای کوه نصب می‌کنم تا به شما ثابت شود که من توان این کار را دارم.

هر چه اصرار کردند که نرو هوا تاریک است، قبول نکرد. رفت و پرچم را بالای کوه نصب کرد. فرمانده گروهان نیز چاره‌ای جز رضایت برایش باقی نماند. برزگر نیروی حاج‌علی پاشایی بود. حاج‌علی خود از عارفان بزرگی بود که یزیدیان زمان خونش را در شلمچه (پس از کربلای ۵) ریختند.

روزهایی که تکرار نمی‌شود

روزی درون چادرشان جمع بودیم که فرمانده دسته‌شان جلسه‌ای ترتیب داد. همه دورش جمع شده بودند و برزگر بیرون چادر نشسته بود. حاج‌علی صدایش کرد و گفت: برزگرجان بیا داخل تا جلسه را شروع کنیم. برزگر از روی سادگی گفت: علی‌آقا این‌جا راحتم. شما شروع کنید. که دوستان همه زدند زیر خنده!

روزی برزگر به من التماس دعا گفت و خواهش کرد که از خدا بخواهم تا گناهانش را ببخشد! تعجب کردم. گفتم: اول اینکه من لایق این حرف و حدیث‌ها نیستم، ثانیاً مگر تو چند سال عمر کرده‌ای که این‌قدر از اعمالت نگران هستی؟

جواب داد: نمی‌دانی نمی‌دانی… پدرم در شهرمان سراب مرا فرستاد تا در یک مغازه آهنگری مشغول کار شوم. رفتم. کارگری می‌کردم. در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان متوجه شدم، صاحب مغازه با چند کارگر دیگر دارند ناهار می‌خورند.

من نخوردم. حال که مدت‌ها از آن روز می‌گذرد، دارم عذاب می‌کشم که چرا به وظیفه‌ام که نهی‌ازمنکر و امربه معروف بوده، عمل نکرده‌ام. نمی‌دانم خدا این سهل‌انگاری و گناه مرا خواهد بخشید یا نه؟!

این بسیجی دلاور چگونه فکر می‌کرد و ما چطور؟ این نوجوان چه چیز در جبهه پیدا کرده بود که از شهر بیزار بود. چند روز بعد از عملیات کربلای ۴ و قبل از عملیات کربلای ۵ نیروها را جهت استحمام به دزفول و پادگان شهید باکری می‌بردند که دیدم برزگر قصد ندارد با بچه‌ها همراه شود. با اصرار سوار ماشینش کردیم.

علی پاشایی که فرمانده دسته‌اش بود، خیال کرد شاید پول ندارد، برای همین با اصرار ۵۰۰ تومان داخل جیب پیراهنش گذاشت، اما او با بزرگواری آن‌را برگرداند و پول‌های خودش را نشان داد و گفت: مشکل مالی ندارم. بلکه از شهر رفتن بیزارم. چند ماه قبل هم که مرخصی دادند تا به شهرمان بروم، نرفتم. این روزهایی که در آن قرار داریم، تکرار نشدنی هستند و من دوست ندارم دل و جان از این موقعیت بکنم.

زمانی که اتوبوس جلوی در دژبانی توقف کرد، زود پایین پرید و با ما به شهر نیامد. موقع عزیمت به عملیات کربلای ۵ با چهره‌ای بشاش التماس دعا می‌گفت و پس از خلق حماسه‌ها و دلاوری‌های زیاد، مظلومانه شهید شد. رفت و بازنگشت.

قرار شد هر کدام زودتر رفت، دیگری را شفاعت کند

شهید علی شفیعی‌دیزجی، یکی دیگر از شهدای عملیات کربلای ۵ است، او هم سنش بیشتر از ۱۶ سال نبود. از روستای دیزج اسکو عازم جبهه شده بود. کوتاه‌قد و لاغراندام بود. قیافه‌اش به آدم‌های باتجربه می‌خورد.

اهل عبادت و ذکر بود. در پدافند عملیات والفجر ۸ به گردان حبیب‌بن‌مظاهر آمده بود و در ساختن سنگر و کندن کانال زحمات زیادی می‌کشید. در انجام امورات چادرشان از بقیه سبقت می‌گرفت. با این‌که جسم نحیفی داشت، اما در غواصی یکی از بهترین نیروها بود. در عزاداری‌ها و سینه‌زنی‌ها هم عاشقانه می‌گریست.

موقع عزیمت به عملیات کربلای ۵ همدیگر را بوسیدیم و به هم التماس دعا گفتیم. قرار شد هر کدام زودتر رفت، دیگری را شفاعت کند. شب عملیات جشن خون به‌پا کرد و با دشمنان اسلام جنگید و فردای عملیات با تیر مستقیم دشمن نصف بدنش پودر شد.

به دلیل حجم بالای آتش دشمن و ادامه عملیات، پیکر مطهرش بدون شناسایی به معراج شهدا انتقال یافته بود. پدر و مادرش پیگیر پیکر فرزندشان بودند. با حاج‌نصرت (برادر شهید) که از رزمندگان لشکر عاشورا بود، جهت یافتن جسدش راهی معراج شهدای تهران شدیم. چه کار سختی بود که برعهده گرفته‌بودیم.

از چند کانکس بازدید کردیم. تعدادی از غواصان که تنها نصف بدن‌شان باقی مانده بود، آن‌جا آرام گرفته بودند. از کجا باید او را می‌شناختیم، با کدامین نشانه؟! اکثر شهدای این کانکس‌ها بالاتنه نداشتند. لباس غواصان هم که مشابه هم بودند. یاد کربلای امام‌حسین (ع) افتادم. پیکر اکثر شهدا بر اثر زخم‌های شمشیر و ضربات سم اسب‌ها، قابل شناسایی نبودند. خواهر پیکر برادرش را نمی‌شناخت و....

جشن خون در شلمچه خونین

کد خبر 633836

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.