به گزارش خبرنگار ایمنا، در دومین روز از فروردینماه سال ۱۳۴۶ در خانه مشهدی علی غمسوار و دلشادخانم پسری به دنیا آمد که اسمش را محمد گذاشتند. در محله امامزاده سیلاب تبریز زندگی میکردند و غیر از محمد که بعدها حمید صدایش کردند دو دختر و چهار پسر دیگر نیز داشتند.
علیآقا غمسوار، روزگاری فرمانده پایگاه مسجد محل و بسیار باسواد بود. معمولاً بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد سخنرانی میکرد، دلشادخانم هم که اهالی تبریز هنوز هم از فیض نگاهش بهرهها میبرند و سایهاش بر سر خانواده غمسوار گسترده است، از زنان بسیار فهمیده، کاربلد محله و بسیار معتقد و اجتماعی بود و در پشتیبانی از جبهه و شرکت در راهپیماییها و تشیع پیکر شهدا در مسجد فعال بود.
اسماعیل وکیلزاده از رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا که خود از اهالی قلم است، کودکی حمید تا اعزام به جبهه را از زبان مادرش چنین توصیف میکند:
آجری زیر پایش نهاد تا بزرگتر به نظر بیاید
حمید در کودکی بیماری سختی گرفت. فکر میکردیم بچه خواهد مرد، اما خداوند او را شفا داد و دوباره به ما هدیه کرد، از کودکی بچه زرنگ و شجاعی بود و سر بسیار نترسی داشت، دانشآموز کلاس اول راهنمایی بود که روزی آمد و گفت: «مادر! میخواهم به جبهه بروم!»گفتم: «پسرم، تو خیلی کوچک هستی، ثبتنامت نمیکنند.» ولی با ارادهای که داشت، مدتی پیگیر ثبتنام بود، اما گویا کارش به جایی نمیرسید.
روزی پدرش به من خبر داد که محمد شناسنامهاش را دستکاری کرده و نام حمید را به جای محمد نوشته، تاریخ تولدش را هم بزرگتر کرده تا برای رفتن به آموزش نظامی و جبهه مشکلی نداشته باشد، با همین ترفند چند روز بعد، در بسیج ثبتنام کرد، راستش از جسارت و تصمیم محمد خیلی خوشم آمد، گفتم: خداوند را شاکرم که فرزندم آماده رزم با دشمنان اسلام میشود، اینقدر از داشتن چنین پسر شجاعی به خودم میبالیدم که به دوستان حمید که در مسجد امامزاده فعال بودند، ناهار و شیرینی دادم.
حمید حدود یکماهونیم آموزش نظامی را در پادگان شهرستان مرند سپری کرد و روز اعزام به جبهه، در پادگان اعزام نیرو خیابان حافظ حضور یافت، ما نیز برای بدرقه رفته بودیم، مسئول اعزام به او گیر داده بود که تو کوچک هستی و نباید عازم جبهه بشوی، رزمندگان اعزامی در صف ایستاده بودند، متوجه حمید بودم که آجری را پیدا کرد و زیر پاهایش گذاشت و روی آنها ایستاد تا قدش بلند دیده شود، اما مسئول گزینش نیرو، ولکن نبود.
پدر که خودش انقلابی بود، با ناراحتی به نزد مسئول اعزام رفت و گفت: این چه حرفی است که شما میزنی؟ درست است که سن پسرم کم است، اما او روح بزرگی دارد، حمید را با رضایت ما به جبهه بفرستید، صحبت پدر اثر بخش بود و مسئول تسلیم شد و با گفتن یک چشم غائله ختمبهخیر شد.
نیروهای انتخابی به کردستان اعزام شدند. اوضاع کردستان متشنج و نگرانکننده بود، خبرهایی از بریدن سر رزمندگان توسط عوامل آمریکا و اسرائیل به گوش میرسید، فرزندم سه ماه در اشنویه خدمت کرد و پس از پایان مأموریت بازگشت، بار دوم به جبهه جنوب اعزام شد و به لشکر عاشورا پیوست.
او در عملیاتهای والفجر۸ و کربلای ۴ زخمیشده بود، روزهایی که در مرخصی بود، شبها با جوراب میخوابید، از او سوال کردم: «پسرم چرا جوراب بهپا میخوابی؟» گفت: مادر برای آموزش غواصی، بیشتر از یک ماه در زمستان استخوانسوز خوزستان داخل آب آموزش میدیدیم، به همین دلیل پاهایم از سرما گز گز میکند.
حمید شیفته شخصیت شهید حاجعلی پاشایی شده بود
ماجرای حضور حمید در جبهه هم برای خودش شنیدنی است. محمد نیکنفس که سالها سابقه مجاهدت و همنفسی با رزمندگان هشت سال دفاع مقدس را دارد، از این حضور و خاطرات خود از شهید میگوید: او بعد از اینکه مجاهدت در جبهه کردستان را پشت سر گذاشت، در اوایل سال ۶۴ دوباره به جبهه اعزام شد و در گردان حبیببنمظاهر لشکر ۳۱ عاشورا بهعنوان تکتیرانداز مَشغول خدمت شد، در عملیات والفجر ۸ به همراه رزمندگان گردان شرکت کرد، اما در عملیات کربلای ۴ و ۵ جز نیروهای غواص بود و رشادتها از خود نشان داد، پس از آن در خط پدافندی شلمچه بهعنوان پیک حاجعلی پاشایی که فرمانده گروهان ۲ بود، به خدمت مشغول شد، شهید حاجعلی پاشایی تأثیر بهسزایی در اخلاق و منش حمید غمسوار گذاشت، به شکلی که حمید مرید شخصیت علی شد.
حمید بسیار فعال و پر از شیطنت کودکی بود اما در عرصههای سخت جنگ نیز هماوردی نداشت، روزی روحانی گردان عمامه و قبا و عبایش را داخل چادر گذاشت و رفت تا وضویی تازه کند، حمید بهسرعت آنها را بر تن کرد و در چادرهای گردان گشتی زد و همه را به خنده انداخت، یک روز هم یکی دیگر از طلاب را که بسیار هم مخلص بود، داخل حمام لشکر به گریه انداخت، از بس که شامپو روی سرش ریخت و نتیجه این شوخی آن بود که نماز صبح طلبه فلک زده که در چنگ حمید گرفتار شده بود، قضا شد!
اینجا سوپر دولوکسه
هر کجا جمعی بود، میتوانستی حمید را هم آنجا ببینی، در نماز جماعت، در حمام لشکر، در مراسم سینهزنی، در صبحگاه روزانه گردان، در کلاسهای غواصی، هر جا هم بود، بساط شوخی و خنده هم بر پا بود، در اوایل، آموزش غواصی در رود کارون در منطقهای بهنام موقعیت شهید اوجاقلو انجام میشد، کار فین زدن (پا زدن با کفش غواصی) بسیار مشکل بود و ستون بچهها داخل آب باید باهم هماهنگ فین میزدند تا رشته ستون از هم نپاشد و جملگی باهم و در یک ستون به ساحل برسند، حمید از سر شیطنت آخر ستون میایستاد، بچهها فین میزدند، او هم انتهای طنابی که بچهها آنرا گرفته بودند، میگرفت و بدون این فین بزند پشت ستون بوکسر میشدو میگفت: «اینجا سوپر دولوکسه!»
نوک چکمهای که با تیر بعثیها سوراخ شد
در عملیات بیتالمقدس دو کمین جلوی مسیر دستهای که حمید در آن دسته بود، قرار داشت، مأموریت این دسته، زدن کمین بعثیها بود، البته کمین آنجا یک سنگر نبود که دو تا سرباز در آن نگهبانی بدهند، بلکه بالای یک پرتگاه پایگاهی درست کرده بودند و بیش از ۲۰ نظامی آنجا نگهبانی میدادند.
در تاریکی شب این دسته از رزمندگان گردان حبیب که حمید نیز جز آن دسته بود به کمین نزدیک شدند، اولین نفراتی که حاضر شدند وارد پایگاه کمین بعثیها شوند، حمید غمسوار و ایوب پاشایی بودند.
ستون پشت کمین موضع گرفت و حمید و ایوب در تاریکی شب از ستون بچهها جدا شده و خود را زیر صخره بعثیها رساندند، همه جا برف و یخ و ارتفاع و ناهمواری بود، حمید خودش را به صخره چسباند، ناگهان پایش لیز خورد قنداق اسلحه به صخره برخورد کرد، صدایی ایجاد شد، سرباز بعثی متوجه حمید شد و زیر پایش رگبار کشید.
حمید بعدها تعریف میکرد: «نوک چکمهام را تیربعثیها سوراخ کرد»، اما با این وجود بلا فاصله حمید و ایوب صخره را دور زده و از پشت وارد پایگاه بعثیها شدند و تکبهتک سنگرهای دشمن را پاکسازی کردند، حمید خود را به صخرهای که نگهبان بعثی بود، رساند تا کار آن سرباز که بچهها را درو میکرد، تمام کند.
حمید میگفت: «بالای سر سنگر که رسیدم، دیدم یک بعثی با زیر پیراهن پشت سر هم روی سر بچهها خمپاره ۶۰ میاندازد، اسلحه را گرفتم، روبهرویش تا بزنم، دیدم ای دل غافل تیرم ته کشیده، خشابم خالی شده! او حس کرد، تیر ندارم بلند شد که مرا بزند، دیدم یا ابالفضل هیکلش سه برابر من است، اگر مرا بگیرد، پرتم میکند، پایین صخره، ناگهان یک یاعلی گفتم و یک کشیده آبدار بیخ گوشش نواختم و تا بهخودش بیاید، فرار کردم.»
حمید بالاخره و پس از رشادتهای فراوان و درست چند ماه پس از شهادت معلم و فرمانده خوبش علی پاشایی در روز بیستو پنجم اسفندماه سال ۱۳۶۶ و در عملیات بیتالمقدس ۳، در اثر اصابت ترکش به شهادت رسید، او وصیت کرده بود که کنار قبر علی پاشایی، در وادی رحمت شهر تبریز دفنش کنند.
دلشادخانم، پیکر حمید را خودش داخل قبر گذاشت و دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا این قربانی را از من بپذیر!
نظر شما