حسن: ببین خدا بعد از ازدواج چه برکتی داد!

همسر سردار شهید حسن رضوان‌خواه می‌گوید: با حسن دوتایی رفتیم دو تخته فرش شش متری برداشتیم با دو سرویس بشقاب و قاشق، چراغ خوراک‌پزی و یکی دو چیز دیگر. آخرش حسن گفت: "خدا بعد از ازدواج بنده‌اش رو ول نمی‌کنه، ببین چه برکتی داد! تقریباً همه اون چیزایی که می‌خواستیم جور شد."

به گزارش خبرنگار ایمنا، انتخاب یار و همراهِ زندگی، بی‌شک یکی از مهم‌ترین انتخاب‌های هر فرد در طول سال‌های عمرش است. انتخابی که مقدمه‌ای برای رسیدن به آرامش و خوشبختی در حیات دنیایی و اخروی است. این عشق انسانی گرچه رنگ و بوی دنیایی دارد، اما می‌تواند راهی برای رسیدن به معشوق حقیقی باشد.

کتاب «با اجازه بزرگ‌ترها بله» دربردارنده روایت‌هایی از نحوه آشنایی، مراسم خواستگاری و ازدواج بانوانی است که با دنیایی از امید و آرزو راهی خانه بخت شدند، اما دست تقدیر، جدایی را برایشان رقم زد.

روایت‌هایی که احساس لطیف و بیان پرجزئیات زنانه در آن‌ها موج می‌زند و در لابه‌لای جملات هر روایت، صداقت راوی را به‌خوبی می‌توان حس کرد. این بانوان، افتخار هم‌سفری با مردانی را داشته‌اند که همه پیشوند شهید در کنار نامشان نشسته است؛ مردانی که پیش از آن‌که جسمشان از دنیای خاکی رخت بربندد، روحشان شهید شده بود و شهیدانه زندگی کردن را مشق کرده و طعم زیبای حیات طیبه را چشیده بودند.

در بخشی از این کتاب به نقل از رقیه پور سرپرست، همسر سردار شهید حسن رضوان‌خواه، فرمانده گردان کمیل تیپ قدس گیلان می‌خوانیم: «صدای حسن با تارهای بافته شده حصیر گره می‌خورد، لابه‌لای حرف‌هایش چیزهای آشنایی شنیدم، همان نکته‌هایی که موقع آمدن با دایی حرفش را زده بودیم، توی دلم دایی را تحسین کردم. حسن داشت از کتاب‌های شهید مطهری می‌گفت. اینکه حرف‌های شهید مطهری و کتاب‌هایش خیلی می‌تواند در زندگی و در اعتقاداتمان کمک کند تا مسیر درست را برویم. از ایمان و مطیع بودنش گفت. من هم این وسط گاهی سری تکان می‌دادم و تاییدش می‌کردم و به سوال‌هایش جواب‌های کوتاه می‌دادم. وقتی هم من در مورد زندگی از او پرسیدم، گفت: "تا وقتی پای اسلام و ولایت در میون باشه، بقیه چیزها باید در درجه دوم اهیمت باشن."

حرف‌هایی که می‌زد، برایم دل‌نشین بود. با حرف‌ها غریبگی نمی‌کردم. شاید خودم هم اگر جای او بودم، همین جور صحبت می‌کردم. زندگی‌ای که حسن می‌خواست بسازد، اگرچه سختی‌های خودش را داشت اما من انگار روی یک موج سوار شده بودم که هدایتش دست حسن بود و من اختیاری نداشتم. با حرف‌هایش من هم جرئت پیدا می‌کردم، تاییدش می‌کردم و داشتم دنبالش کشیده می‌شدم.

حسن: ببین خدا بعد از ازدواج چه برکتی داد!

عقد و عروسی را باهم گرفتیم؛ جمعه، اولین روز از اولین ماه زمستان سال ۱۳۶۱، صبح از شلمان با فامیل و آشناها مینی‌بوس گرفتیم و رفتیم گل سفید، خانه داماد. قاب عکس امام را دستم گرفته بودم، دعوت از مهمانان و پذیرایی هم توی مسجد جامع بود، محوطه‌ای باز. وسط خانه‌های گل سفید. مراسم شروع شد. اول مجری آمد پشت تریبون چوبی مسجد، تبریک گفت و مقاله خواند. بعد یکی آمد قرآن خواند. بعد گروه سرود آمد. سخنران جشن هم فرمانده سپاه لنگرود بود.

بعدها مردهای فامیل می‌خندیدند و تعریف می‌کردند که وقتی عاقد جلوی حسن خطبه را خواند و بله خواست، حسن ساکت ماند و چیزی نگفت. وقتی از او پرسیدند: چرا بله نمی‌گی؟ گفت: "مگه داماد هم بله گونه؟ مو که قبلاً بله بدام، باز نیازه؟ حاج‌آقا عروس بله بدا؟ "

آن‌قدر شوخ و بذله‌گو بود که همان روز نظر تمام مردهای فامیل ما را جلب کرد. لباس دامادی‌اش همان لباس جبهه‌اش بود. البته نه لباس خودش که کمی کهنه شده بود، یک دست لباس نوتر از دوستش قرض گرفته بود.

مقداری پول قرض گرفت. من و مادرم و حسن و مادرش، با ۲,۵۰۰ تومان رفتیم لنگرود برای خرید عقد، چمدان، آینه و شمعدان، پارچه پیراهنی، پارچه پیژامه‌ای و یکی دو چیز دیگر. وسایل آرایشی هم با اینکه مد بود، سراغش را نگرفتیم.

سعی می‌کردیم، چیزهایی را تهیه کنیم که واقعاً نیاز داریم. مغازه‌ها و فروشگاه‌هایی بودند که با عقدنامه، کالاهایی را ارزان‌تر یا قسطی می‌دادند. با حسن دوتایی رفتیم از همین مغازه‌ها دو تخته فرش شش متری برداشتیم با دو سرویس بشقاب و قاشق، چراغ خوراک‌پزی و یکی دو چیز دیگر. آخرش حسن گفت: "خدا بعد از ازدواج بنده‌اش رو ول نمی‌کنه، ببین چه برکتی داد! تقریباً همه اون چیزایی که می‌خواستیم جور شد."»

کد خبر 667583

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.