کتاب با اجازه بزرگترها بله
-
خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا؛
فرهنگنامزدی دور کرسی!
همسر شهید منصور ستاری میگوید: نگران بودم، نمیدانستم وسط این کشمکش عاقبت من و منصور چه میشود، به منصور نگاه کردم، دلم میخواست بدانم او به چه فکر میکند. سرش پایین بود و هیچ نمیگفت. یادم نیست چقدر گذشت، اما بالاخره با وساطت پدرم صلواتی فرستادند و ما همانجا دور کرسی نامزد شدیم.
-
خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا؛
فرهنگآقای مهندس، شما باید سرو سامان بگیرید!
همسر شهید مجید شهریاری میگوید: «یک بار رفتم، گفتم: آقای مهندس شما دیگه باید سروسامون بگیرید و فلان و بهمان. خوب من دوستهای زیادی داشتم. روحیه مذهبی شدید ایشان و نجابتش را هم دیده بودم. دکتر در جوابم گفت: من فعلاً کار دارم و الان گرفتارم.»
-
خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا؛
فرهنگمحسن: من هستم و خدای خودم!
همسر شهید مدافع حرم محسن فانوسی میگوید: اخلاص او مدنظرم آمد و حرفهای صادقانهاش در مورد شرایط مالیاش باعث شد خیلی در ذهنم دلنشین شود، بهخصوص نگاهش، وقتی که گفت: "من هستم و خدای خودم!"
-
خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا؛
فرهنگحسن: ببین خدا بعد از ازدواج چه برکتی داد!
همسر سردار شهید حسن رضوانخواه میگوید: با حسن دوتایی رفتیم دو تخته فرش شش متری برداشتیم با دو سرویس بشقاب و قاشق، چراغ خوراکپزی و یکی دو چیز دیگر. آخرش حسن گفت: "خدا بعد از ازدواج بندهاش رو ول نمیکنه، ببین چه برکتی داد! تقریباً همه اون چیزایی که میخواستیم جور شد."
-
خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا؛
فرهنگشرط مجید برای ازدواج؛ مادرت با ما زندگی کند!
همسر سردار شهید مجید رمضان میگوید: مادرم با ما زندگی میکرد. اصلاً یکی از شرایط من و مجید همین بود. به جای اینکه من شرط کنم، مجید شرط کرد! گفت: مادرت باید با ما باشه، اولاً که ایشون برکت خونهمونه و بچه دیگهای نداره، کجا بره تنها زندگی کنه.»