به گزارش خبرنگار ایمنا، انتخاب یار و همراهِ زندگی، بیشک یکی از مهمترین انتخابهای هر فرد در طول سالهای عمرش است. انتخابی که مقدمهای برای رسیدن به آرامش و خوشبختی در حیات دنیایی و اخروی است. این عشق انسانی گرچه رنگ و بوی دنیایی دارد، اما میتواند راهی برای رسیدن به معشوق حقیقی باشد.
کتاب «با اجازه بزرگترها بله» دربردارنده روایتهایی از نحوه آشنایی، مراسم خواستگاری و ازدواج بانوانی است که با دنیایی از امید و آرزو راهی خانه بخت شدند، اما دست تقدیر، جدایی را برایشان رقم زد.
روایتهایی که احساس لطیف و بیان پرجزئیات زنانه در آنها موج میزند و در لابهلای جملات هر روایت، صداقت راوی را بهخوبی میتوان حس کرد. این بانوان، افتخار همسفری با مردانی را داشتهاند که همه پیشوند شهید در کنار نامشان نشسته است؛ مردانی که پیش از آنکه جسمشان از دنیای خاکی رخت بربندد، روحشان شهید شده بود و شهیدانه زندگی کردن را مشق کرده و طعم زیبای حیات طیبه را چشیده بودند.
در بخشی از این کتاب به نقل از همسر شهید مدافع حرم محسن فانوسی میخوانیم: «یک روز تابستانی به خانهمان آمدند، محسن و مادرش و یکی از خواهرهایش. خانمها در ایوان خانه نشستند، بابا و محسن داخل اتاق. چادر سفیدی سرم انداختم و برای مهمانها چایی بردم. سینی چای را که مقابل محسن گرفتم، او سرش را بالا هم نگرفت. با خودم هم میگفتم: حالا کی میخواد به این آدم جواب مثبت بده! من اصلاً قصد ازدواج ندارم.
خانوادهها خواستند تا من و محسن دو نفری بنشینیم و صحبت کنیم. ما هم به اتاقی رفتیم. محسن اینطور شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم. من محسن فانوسی هستم، متولد یکم شهریور ۱۳۵۹. استخدام پادگان ۴۳ رزمی مهندسی، گرایش تخریب. از لحن رسمی و جدی او خندهام گرفت. انگار خانه ما و جلسه خواستگاری را با پادگان اشتباه گرفته بود، ادامه داد: تخریبچی یعنی صبح که عازم محل کار میشی، برگشتنت با خداست. یا مجروح میشی یا شهید یا موجی! ممکنه سالم هم برگردی.
محسن گفت: من خونه و ماشین ندارم. پدرم هم وضع مالی معمولی داره. حقوق ماهانه مندر حال حاضر ۴۰، ۵۰ تومن بیشتر نیست. شب که شد، تمام حرفهای محسن در سرم میچرخید. به جوابی که میخواست یک عمر زندگی من را رقم بزند، فکر میکردم. تردید و دودلی و ترس از آینده نامعلوم باعث شد وضو بگیرم و متوسل به حضرت زهرا (س) شوم و از ایشان کمک بخواهم. اخلاص محسن مدنظرم آمد و حرفهای صادقانهاش در مورد شرایط مالیاش باعث شد خیلی در ذهنم دلنشین شود، بهخصوص آن نگاهش وقتی که گفت: "من هستم و خدای خودم! "
معمولاً قبل از عقد، خانواده داماد، عروس را برای خرید حلقه و سرویس طلا و بقیه موارد دعوت میکنند اما آنها سرویس طلایم را خودشان خریده بودند، بدون من. دوست داشتم من را هم ببرند و با سلیقه خودم و محسن سرویس طلا و نشانم را انتخاب کنم، اما به احترام آنها چیزی نگفتم. فکرم را برای این دغدغهها که چرا جشن عقد مفصلی برایم نگرفتند یا خرید طلا و نشان من را نبردند، مشغول نمیکردم. همهاش در فکر توان مالی محسن بودم که فشاری حس نکند. مواظب بودم وسیلههایی که انتخاب میکنم بسیار سبک باشد و در حد بودجه محسن. حلقهای ساده انتخاب کردم که حدود ۲۵ هزار تومان بود و النگویی که به بهانه هدیه برایم خرید. خودش حلقه برنداشت، فقط یک انگشتر نقره برداشت که حرزی برایش نوشته شده بود.
نظر شما