نامزدی دور کرسی!

همسر شهید منصور ستاری می‌گوید: نگران بودم، نمی‌دانستم وسط این کشمکش عاقبت من و منصور چه می‌شود، به منصور نگاه کردم، دلم می‌خواست بدانم او به چه فکر می‌کند. سرش پایین بود و هیچ نمی‌گفت. یادم نیست چقدر گذشت، اما بالاخره با وساطت پدرم صلواتی فرستادند و ما همان‌جا دور کرسی نامزد شدیم.

به گزارش خبرنگار ایمنا، انتخاب یار و همراهِ زندگی، بی‌شک یکی از مهم‌ترین انتخاب‌های هر فرد در طول سال‌های عمرش است. انتخابی که مقدمه‌ای برای رسیدن به آرامش و خوشبختی در حیات دنیایی و اخروی است. این عشق انسانی گرچه رنگ و بوی دنیایی دارد، اما می‌تواند راهی برای رسیدن به معشوق حقیقی باشد.

کتاب «با اجازه بزرگ‌ترها بله» دربردارنده روایت‌هایی از نحوه آشنایی، مراسم خواستگاری و ازدواج بانوانی است که با دنیایی از امید و آرزو راهی خانه بخت شدند، اما دست تقدیر، جدایی را برایشان رقم زد.

روایت‌هایی که احساس لطیف و بیان پرجزئیات زنانه در آن‌ها موج می‌زند و در لابه‌لای جملات هر روایت، صداقت راوی را به‌خوبی می‌توان حس کرد. این بانوان، افتخار هم‌سفری با مردانی را داشته‌اند که همه پیشوند شهید در کنار نامشان نشسته است؛ مردانی که پیش از آن‌که جسمشان از دنیای خاکی رخت بربندد، روحشان شهید شده بود و شهیدانه زندگی کردن را مشق کرده و طعم زیبای حیات طیبه را چشیده بودند.

در بخشی از این کتاب به نقل از همسر شهید منصور ستاری می‌خوانیم: «منصور با خجالت پرسید: حالا شما چی می‌گین؟ گونه‌هایم داغ شد، نمی‌دانستم چه بگویم؟ من از منصور خوشم می‌آمد. ته دل از این پیشامد خوشحال بودم. می‌دانستم منصور مردتر از این حرف‌ها است که سنش به چشم بیاید، اما آهسته گفتم: ما از نظر سنی به هم نمی‌خوریم، من سه سال از شما بزرگ‌ترم. منصور سرش را بلند کرد، صاف ایستاد و گفت: شما به اینها کاری نداشته باشید، من خودم درستش می‌کنم و رفت.

وقتی برگشتم خانه، منصور نبود. بچه‌ها گفتند سوار ماشین بابا شد و رفت دانشکده کتابش را بیاورد. خیالم راحت شد. بعدها خودش تعریف می‌کرد که توی راه یک‌دفعه و بدون مقدمه به پدرم گفته: می‌خوام یه چیزی بهتون بگم. من حمیده‌خانم رو میخوام، حمیده‌خانم هم من رو می‌خواد. می‌خندید و می‌گفت: اما بعد مونده بودم چه‌طور حرفم رو تموم کنم.

نامزدی دور کرسی!

شب پدرم دیر آمد. صدایم کرد و درباره منصور با من صحبت کرد. گفت: ببین دخترم! منصور می‌تونه مرد خوبی برای تو باشه. پسر خوبیه، باهوشه، با اراده و پشتکاره.

اگه تو پشتش باشی می‌تونه یه روز فرمانده نیروهای هوایی هم بشه. این‌رو توی صورت این پسر می‌بینم. پدرم قبلاً با هر خواستگاری مخالفت می‌کرد اما این بار موافق بود. منصور را خیلی دوست می‌داشت با آن سن و سال جلوی پای او بلند می‌شد. قبل از این، من هم تصمیم جدی برای ازدواج نداشتم. می‌گفتم تا وقتی که خواهرهای کوچک‌ترم سرو سامان نگیرند، شوهر نمی‌کنم، ولی منصور با همه فرق می‌کرد.

دو هفته بعد، عمه و منصور با حلقه و شیرینی به خانه ما آمدند. اوایل فصل سرما بود، همه دور کرسی نشستند. چایی آوردم و کنار مادرم نشستم. بیشتر پدرم حرف می‌زد. مادرم وقتی که دید کار از کار گذشته، دست آخر گفت: دختر من معلمه، حقوق‌بگیر شده، من همین‌جوری نمی‌فرستمش خونه شوهر. مهریه‌اش باید صد هزار تومن باشه، باید براش سرویس برلیان بگیرین، آینه و شمعدونش هم نقره باشه.

پدرم لبخندی زد و گفت: حالا چرا این قدر مهریه؟ مِهر دین مرده و باید پرداخت کنه. بذاریم ۶۰ هزار تومن. ولی مادرم حرف خودش را می‌زد. سردم شده بود تا جایی که می‌توانستم زیر کرسی فرو رفتم.

نگران بودم، نمی‌دانستم وسط این کشمکش عاقبت من و منصور چه می‌شود، به منصور نگاه کردم، دلم می‌خواست بدانم او به چه فکر می‌کند. سرش پایین بود و هیچ نمی‌گفت. یادم نیست چقدر گذشت، اما بالاخره با وساطت پدرم صلواتی فرستادند و ما همان‌جا دور کرسی نامزد شدیم، بدون هیچ جشنی و مراسمی.

کد خبر 668365

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.