شرط مجید برای ازدواج؛ مادرت با ما زندگی کند!

همسر سردار شهید مجید رمضان می‌گوید: مادرم با ما زندگی می‌کرد. اصلاً یکی از شرایط من و مجید همین بود. به جای اینکه من شرط کنم، مجید شرط کرد! گفت: مادرت باید با ما باشه، اولاً که ایشون برکت خونه‌مونه و بچه دیگه‌ای نداره، کجا بره تنها زندگی کنه.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، انتخاب یار و همراهِ زندگی، بی‌شک یکی از مهم‌ترین انتخاب‌های هر فرد در طول سالیان عمرش است. انتخابی که مقدمه‌ای برای رسیدن به آرامش و خوشبختی در حیات دنیایی و اخروی است. این عشق انسانی گرچه رنگ و بوی دنیایی دارد، اما می‌تواند راهی برای رسیدن به معشوق حقیقی باشد.

کتاب «با اجازه بزرگ‌ترها بله» دربردارنده روایت‌هایی از نحوه آشنایی، مراسم خواستگاری و ازدواج بانوانی است که با دنیایی از امید و آرزو راهی خانه بخت شدند، اما دست تقدیر، جدایی را برای‌شان رقم زد.

روایت‌هایی که احساس لطیف و بیان پر جزئیات زنانه در آن‌ها موج می‌زند و در لابه‌لای جملات هر روایت، صداقت راوی را به‌خوبی می‌توان حس کرد. این بانوان، افتخار هم‌سفری با مردانی را داشته‌اند که همگی پیشوند شهید در کنار نام‌شان نشسته است؛ مردانی که پیش از آن‌که جسم‌شان از دنیای خاکی رخت بربندد، روح‌شان شهید شده بود و شهیدانه زندگی کردن را مشق کرده و طعم زیبای حیات طیبه را چشیده بودند.

در بخشی از این کتاب به نقل از فرشته سلطان‌مرادی، همسر شهید مجید رمضان‌، قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) می‌خوانیم: «خانمی بود که می‌آمد خانه هر دویمان کار می‌کرد، به او می‌گفتیم: ننه. حیاط خیلی باصفا و خوبی داشتیم، یک بار کنار حوض نشسته بودیم. ننه بنده خدا داشت، لباس می‌شست و من هم لباس‌ها را آب می‌کشیدم که یک دفعه گفت: مجید می‌خواد بره سربازی! گفتم: آره خب، می‌دونم! گفت: ولی یه چیزی به من گفته که بهت بگم. این را که گفت، تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. طوری که نزدیک بود بیفتم توی حوض! خوب می‌دانستم چه چیزی می‌خواهد بگوید، گفت: به من گفته خدا کنه تا من میرم سربازی و بر می‌گردم فرشته خانم ازدواج نکنه. از خجالت هیچ جوابش را ندادم.

دوران سربازی مجید مصادف شد با زمانی که امام دستور دادند سربازها پادگان‌ها را خالی کنند. آنها هم جز اولین کسانی بودند که سرباز خانه را خالی کردند و آمدند؛ هم خودش و هم برادر دوقلویش. تقریباً سال ۱۳۵۸ بود که مجید هم به عنوان نیروی حق‌التدریس برای معلمی قبول شد؛ شد مسئول تربیتی یک مدرسه توی خزانه.

جنگ که شروع شد، رفت جبهه. تا آن زمان هنوز یک درخواست مستقیم هم از طرف مجید مطرح نشده بود و من دیگر قیدش را زده بودم. می‌گفتم: "این راهی که مجید میره، مخصوصاً حالا که جنگ هم شده، حتماً دیگه قصد ازدواج را نداره. اگه هم داشته باشه با رشد فکری‌ای که پیدا کرده، من مورد پسندش نیستم. "

شرط مجید برای ازدواج؛ مادرت با ما زندگی کند!

بعدها خودش برایم تعریف می‌کرد، می‌گفت: وقتی رفتم جبهه به ورامینی گفتم- مجید معاون شهید ورامینی بود، حقیقتش من می‌دونم که موندنی نیستم ولی به دختر همسایه‌مون علاقه‌مندم. حالا نمی دونم چی کار کنم. چون اون پدر نداره، تک فرزند هم هست، منم که مطمئنم شهید میشم. با حالت شوخی به عباس ورامینی گفته بود: من که قطعاً شهید میشم و موندنی نیستم، حالا این بنده خدا خودش که یتیم بزرگ شده، بخواد بچه یتیم هم بزرگ کنه. خیلی غم‌انگیزه، هر جوری فکر می‌کنم. نمی تونم پا پیش بذارم. شهید ورامینی هم گفته بود: "این فکر را رو نکن، اگه واقعاً دوستش داری، برو قدم بذار جلو. "

یک مراسم عقدکنان خیلی ساده گرفتیم. مجید علاقه‌مند بود امام عقدمان کند. منتها زمان عقدمان مصادف شد با عملیات خیبر که توی این عملیات حاج‌همت شهید شد. به همین خاطر او عجله داشت برود. در نهایت رفتیم پیش آقای مهدوی‌کنی و ایشان خطبه عقد ما را خواندند. خرید هم رفتیم ولی بدون مجید، چون جبهه بود. به شوخی می‌گفت: میشه حالا مراسم عقد هم من نباشم.»

بعد از عقد رفت جبهه، خیلی کم می‌آمد. وقتی هم برای مراسم ازدواج آمد با عجله خانه‌ای اجاره کردیم، وانت گرفت و اثاث‌ها را جمع و جور کردیم و رفتیم آنجا، یک روزی ماند و طبق معمول رفت.

مادرم با ما زندگی می‌کرد. اصلاً یکی از شرایط من و مجید همین بود. به جای اینکه من شرط کنم، مجید شرط کرد! گفت: مادرت باید با ما باشه، اولاً که ایشون برکت خونه مونه و بچه دیگه‌ای نداره، کجا بره تنها زندگی کنه.»

کد خبر 667533

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.