به گزارش خبرنگار ایمنا، کشورمان در حالی به یکی از قدرتهای موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمیرسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سالهای آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راهاندازی این یگان انداخت.
فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موش کی ایران به فرماندهی حسن طهرانیمقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است: «همهاش نگران بودم که نکنه به خاک ایران نرسه و مجبور بشیم یه جای ناامنی فرود اضطراری داشته باشیم.
- پس اگه اجازه میدین من پیاده شم برم از داخل فرودگاه یه چیزی واسه خوردن پیدا کنم بخرم. می دونم که شما هم مثل ما گشنهتونه. مسئولان فرودگاه اجازه نمیدادند کسی از پروازی که فقط برای سوختگیری نشسته است، وارد ساختمان شود. نواب دست خالی برگشت و حاجیزاده خودش دست به کار شد. با مسئول سپاه فرودگاه حرف زد. اما حرفشان یکی بود.
- یا باید توی پاسپورتتون مهر ورود بزنیم، یا همین جا بمونید.
- بابا! چرا متوجه نمیشین. ما گرسنهمونه، فقط میخوایم از بوفه چیزی بخریم.
-نمیشه.
-آخه شمر نیستین که ما هم سپاهی هستیم. از مأموریت اومدیم. نه امروز ناهار خوردیم، نه دیشب شام.
- به ما مربوط نیس!
- پس لااقل این پول رو بگیرین برای ما سیوپنج تا ساندویچ بخرین.
یک ساعت بعد هر کدام از خدمه و مسافرها یک ساندویچ کالباس بیکیفیت و بیات دست گرفته بودند و با ولع تمام در حال خوردن آن بودند. شاید اولینباری بود که مسافرها برای خدمه هواپیما غذا آورده بودند. کمکم مأموریت سختشان رو به پایان بود. فکر اینکه فردا کلیدها را دست حسنآقا برسانند و برق رضایت را توی چشمهایش ببینند، خوشحالشان میکرد.
حسنآقا و حاجیزاده همدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند بدون اینکه کلمهای درباره اتفاقهای که افتاده ردوبدل کنند. چشمها این طور وقتها نقالهای بهتری بودند. حسن آقا کلیدهای حساس را از بچهها گرفت و نگاهی بهشان انداخت. اول از آنها تشکر کرد و بعد هم حسابی دعوایشان کرد:
نگفتین تو زاهدان فرود میاین یه خبری به ما بدین؟ حاجمحسن و رفان از نگرانی نمیدونستن چیکار کنن. ما فکر کردیم الان فهمیدن بارتون موشک بوده و هواپیماتون رو زده، شاید هم مجبورتون کردن جای دیگه فرود بیایید.
- ببخشید حسنآقا. خلبان بدون هماهنگی با ما فرود اومد.
- همون جا یه تلفن عمومیای چیزی پیدا میکردین خبر میدادین.
- نمیذاشتن رد بشیم حسنآقا.
بچهها را راه انداخت و خودش دراز کشید. ناراحت بود. دوازده روز پر استرس و مشقت را از سر گذارنده بود. منتها بدون نتیجه. تیم مهندسها به کمک نیروهای فنی و پرتاب با تخته چوبی یک تابلو کنترل قنداق درست کرده بودند و به جای کلیدهایش شاسیهای جرثقیلی کار گذاشته بودند. هر کلید به سری یکی از سیمهای لختی که به سختی انتهای هر کدام را ردیابی کرده بودند، وصل میشد.
به این ترتیب همه عیوب مشخص شده، برطرف شده بود. اما دل حسنآقا باز هم شاد نشده بود و حالا ناراحت و گرفته زیر درخت بلوطی که تابستانها بزرگترین سایه را داشت، دراز کشیده بود. آفتاب نیمروز زمستانی از لابهلای شاخههای عریان درخت، حسنآقا را نوازش میکرد. اورکت سفید غیرنظامی تنش بود و شلوار پلنگی گتر کردهاش هنوز هم خط اتو داشت.
تخت چوبی زیر درخت معمولاً تابستانها برای تشکیل جلسههای دو نفره و چند نفرهای که به پهن کردن نقشه نیاز داشت، استفاده میشد. زمستانها اما بیشتر مکانی برای خلوت کردن و فکر بودن بود. احمد از دور حسنآقا را میپایید. آرام آرام به درخت نزدیک شد و گوشه تخت نشست: حسنآقا! گیر کار کجاست؟ چرا درست نمیشه؟
همه جای سکو رو درست کردیم و تست زدیم، اما قسمت مربوط به خدمه شماره ۴ کارش درست نمیشه.
- خدمه شماره ۴ کدوم بود؟
- همون مو وزوزیه که ریش پرفسوری میذاشت. نمی دونم اسمش صابر بود، چی بود.
- آهان یادم اومد. آره. صابر. میتونیم یه کاری بکنیم. صابر رو بیاریم اینجا و اصرار کنیم که اشکال سکو رو بگه. اگه نگفت اونقدر به همین درخت میبندیمش که بگه. اینا رو من میشناسم. مطمئنم نمی تونه مقاومت کنه.
حسنآقا بلند شد و نشست.
- فکر خوبیه. چرا زودتر این کار رو نکردیم؟
- خب شما نگفتین!
- جناب عالی ساواکی هستی! من که نمیدونستم میشه همچین کاری هم کرد!»
نظر شما