روپوش سفید!

«دنبال آدم‌های هم فن حریف و رازداری می‌گشتند که نبودنشان غیرقابل جبران نباشد. جلوی بهداری بودند که ناصر جمال‌بافقی را دیدند درحالی‌که روپوش سفید تنش بود. ناصر ابتدا نگاهی به چشم‌های جست‌وجوگر حسن‌آقا و بعد هم نگاهی به کاغذ توی دست امیر انداخت که معلوم بود ستونی از اسم‌ها تویش نوشته شده است.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، ایران در حالی به یکی از قدرت‌های موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمی‌رسد. بمباران گسترده شهرها توسط عراق در سال‌های آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راه‌اندازی این یگان انداخت.

فائضه غفارحدادی، در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانی‌مقدم پرداخته است.

در بخشی از این کتاب آمده است: «حاجی‌زاده بعد از جلسه با شمخانی به مهدکودک برگشت. مهدکودک پوپک در فلکه پاداد اهواز، ساختمان دو طبقه‌ای بود که از دوسال‌ونیم پیش شده بود مقر مرکزی توپخانه سپاه!

فرودین ۶۱ که حسن‌آقا حکم تشکیل توپخانه را گرفته بود، یکی دو روز توی خیابان‌های شهر چرخیده بود و عاقبت از بین ساختمان‌های خالی، این مهدکودک را که اتاق‌های زیادی داشت، انتخاب کرده بود. البته آن روزها فقط یک اتاق از این ساختمان استفاده می‌شد، آن هم اتاق فرماندهی توپخانه بود. ولی حالا حسن‌آقا به همراه امیر باقریان که انتخاب افراد تیم را به او سپرده بود، از این اتاق به آن اتاق می‌رفتند از تعمیر و نگهداری به آموزش از تطبیق به بهداری از عملیات به هدایت آتش یکی یکی اسم‌های پیشنهادیشان را توی کاغذشان می‌نوشتند. انتخاب افراد مناسب برای تیم آموزش کار سختی بود. تا جایی که حسن‌آقا در سوریه و لیبی دیده و پرسیده بود برای هر پرتاب حدود ۴۰-۳۰ نفر نیروی آموزش‌دیده لازم بود، مگر مجموع کادر توپخانه چند نفر بود که ۴۰-۳۰ از متخصص‌ترین و مطمئن‌ترین و بهترین آنها را جدا کند؟

علاوه بر آن که وقت زیادی هم نداشت، آقارحیم گفته بود به محض اینکه تیمت را کامل کردی خبرم کن. تقسیم کارهای آینده توپخانه و سپردن هر بخش به کسانی که می‌ماندند هم از کارهایی بود که باید قبل از رفتن انجام می‌داد. توی روزهای گذشته لیست را با پیرانیان و موسوی و سیوندیان و گودرزی و خود باقریان و اسد بیگی پر کرده بودند.

قرار بود حسن‌آقا با سیدمهدی وکیلی و زاهدی و نواب و چند نفر دیگر هم در این‌باره صحبت کند. دنبال آدم‌های هم فن حریف و رازداری می‌گشتند که نبودنشان هم غیر قابل جبران نباشد. جلوی بهداری بودند که ناصر جمال بافقی را دیدند. روپوش سفید تنش بود. ناصر اول نگاهی به چشم‌های جست‌وجوگر حسن‌آقا و بعد هم نگاهی به کاغذ توی دست امیر انداخت که معلوم بود ستونی از اسم‌ها تویش نوشته شده است.

می‌گم حسن‌آقا اگه یخچالی، تلویزیونی، چیزی میدن ما رو هم بنویسین! امیر پوزخندی زد و سرش را از روی کاغذ بالا گرفت. ناصر خیلی وقت نبود که به عنوان بهدار در توپخانه مشغول شده بود، سنش نزدیک سی نشان می‌داد از میانگین سنی بقیه بالاتر بود. بچه‌ها همه چیزدانی اش را می‌گذاشتند به پای بیشتر بودن سن و تجربه‌اش.

حسن‌آقا! راست میگه. آقاناصر هم خوبه‌ها؟

حسن‌آقا در حالی که از کنار ناصر می‌گذشت دستش را گذاشت روی شانه‌اش و گفت: آره بنویس دیگه دکتری بسشه.

امیر چیزی روی کاغذ نوشت و با عجله دنبال حسن‌آقا دوید. ناصر همان طور هاج‌وواج وسط راهروی جلوی اتاق بهداری ایستاده بود و به رفتنشان نگاه می‌کرد…»

کد خبر 618926

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.